رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۰۵تیر

اولین بار سال 4 سالم بود که کلمه کنکور به گوشم خورد و یادمه که مدتی به اشتباه می گفتم "کانکور" :) وقتی 5 سالم بود مادرم کنکور دو مرحله ای رشته انسانی داد و رتبه خیلی خوبی هم بدست آورد و توی یه رشته خوب و دانشگاه خوب پذیرفته شد (مادرم اون موقع از الان من فقط 2 سال بزرگتر بودن:((  )  منم تو عالم بچگی فکر می کردم که "کانکور" خیلی چیز فانتزی و قشنگیه و مدام به مادرم میگفتم پس من کی باید کانکور بدم؟!رفته رفته که بزرگتر شدم و تلفظ درستش رو یاد گرفتم فهمیدم یا خداااا خیلیم چیز خوبی نیست که من داشتم براش سر و دست میشکستم :(( تو دوره راهنمایی به قول یکی از هموطنانمون بالای 100 درصد مطمئن بودم که کنکور تجربی خواهم داد اما دست سرنوشت و وقایعی که در این مقال نمی گنجد باعث شد که من توی دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بخونم و توی همون رشته سال 89 کنکور بدم . درسته من رشته ریاضی رو دوست نداشتم اما آدمی هم نبودم که تحمل نمره کم رو داشته باشم به خاطر همین تلاشم رو کردم تا همون سال اول قبول بشم . توی شهریور ماه که نتایج نهایی میومد اون سال ماه رمضون بود من هم روزه بودم و تخت و تبارک گرفته بودم خوابیده بودم که یهو با صدای جیغ پدرو مادرم از خواب پریدم که میگفتن بهترین دانشگاه ایران مهندسی نفت قبول شدی! و داشتن به اقوام دور و نزدیک اطلاع می دادن این توفیق از نظر اونها بزرگ رو شاید فکر کنین که دارم اغراق می کنم اما اون موقع اصلا راستش خوشحال نبودم فقط ته دلم میگفتم ای کاش الان پزشکی اون دانشگاه قبول شده بودم . کل انرژیم تا ترم 6 صرف این شد که به زور و با هر ترفندی خودم رو به رشته ام علاقه مند کنم ولی هرچی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم تو این زمینه. همه این سال ها مادرم شاهد اشک هایی که میریختم و نارضایتی هایی که داشتم بود و همش هم میگفت اگر میخوای انصراف بدی من تا آخرش پشتت هستم اما من از پدرم جرات نمی کردم این کار رو انجام بدم و ترم 6 هم که این موضوع رو باهاشون مطرح کردم که من دیگه قصد ندارم این رشته رو ادامه بدم بعد از لیسانس با یه خشمی که سعی داشتن کنترلش کنن گفتن: حالا لیسانست رو بگیر تا بعد! 22 شهریور 93 از پایان نامه ام دفاع کردم و با نمره 19 فارغ التحصیل شدم. البته چون تاریخ فارغ التحصیلیم شهریور میخورد و من موقع کنکور اون سال توی تیر ماه هنوز دانشجوی روزانه محسوب می شدم  اجازه انتخاب رشته توی کنکور اون سال رو نداشتم ولی فقط گفتم میرم میدم کنکور رو که ببینم از هرچی چقدر یادمه. شب قبل کنکور 93 تا 4 صبح فرودگاه بودیم برای یکی از اقواممون صبحش ساعت 7:30 بیدار شدم و توی شش و بش بودم که برم اصلا یا نه که یهو جهیدم و من که اصولایک ساعت حاضر شدنم طول می کشه ( نه آرایش می کنم نه به خودم آنچنانی می رسم نمی دوم چرا این قدر طول میکشه) تو ده دقیقه حاضر شدم از اتاقم اومدم بیرون دیدم هرکی یه گوشه ای خوابش برده ! پنج دقیقه به 8 رسیدم به حوزه که جلوی درش ازدحام پدر و مادرها بود تا دیدن کارت کنکور دستمه راه رو برام باز کردن و من رو سریع به دانشکده ای که باید می رفتم رسوندن. بماند که بعد از 4 سال من چیز چندانی یادم نبود و اون سال رتبه ام 12000 سهمیه شد! تا شهریور درگیر پایان نامه ام بودم و از مهر شروع کردم به خوندن واسه کنکور 94 که 9 آبان 94 متوجه شدیم که م.ژ عزیز کنسر کاردیا دارن کلا خانواده مون داغون شدیم مادرم رو هفته هفته نمی دیدم یا بیمارستان بود یا دنبال داروهای کمیاب شیمی درمانی من و برادرم که کلا تو هپروت بودیم و فکر می کردیم این یه کابوس وحشتناکه که زود تموم میشه اما این کابوس روز به روز وحشتناکتر می شد. م.ژ جانمون رو اردیبهشت ماه جراحی کردن اما بعد از جراحی اوضاع وخیم تر شد حتی من که دیگه درس نمی خوندم اصلا فقط میگفتم گور بابای درس و به خدا التماس می کردم که م.ژ نازنینمون رو بهمون برگردون انگار تازه داشت باورم می شد که سایه یه کابوس سیاه و زشت افتاده روی زندگی مون. زمستون همون سال 93 تو اوج درگیری ها و داغونی هامون وقتی برای کارهای تسویه حساب رفتم دانشگاه مدیر گروه که سر یه موضوعی با من خصومت شخصی پیدا کرده بود گفت تطبیق واحدهات رو برات نمی زنم و مجبورت می کنم به خاطر 3 تا آزمایشگاه مجبور بشی 10 ترمه بشی. من خودم رو کشته بودم که 8 ترمه تموم کنم با این حال کیس سوپر کمیاب من توی شورا مطرح شد و سایت انتخاب واحد مجددا برام باز شد، به تشخیص شورا ترم 9 رو مرخصی رد کردن و من ترم 10 3 واحد آزمایشگاهی که اصلا توی چارت مون نبود رو رفتم و اومدم و امتحان دادم . با احتساب اون 3 واحد من هنوز هم دانشجوی روزانه محسوب می شدم تا تیر 94 و کنکور اون سال توی خرداد برگزار می شد. روز کنکور 94 رو هیچ وقت فراموش نمی کنم م.ژ عزیزم زودتر از من بیدار شده بود و داشت برام نماز میخوند و دعا می کرد رفتم و دستان نحیف و کبودش رو بوسیدم سرم رو توی بغلش گرفت و گفت: موفق باشی مادر الهی اما اگرم نشد هیچی رو از دست ندادی دردونه من بعد هم خود نازنینش از زیر قرآن ردم کرد و راهی جلسه کنکورم کرد . از خونه تا خود حوزه اشک ریختم و به خدا التماس کردم که اگر قراره من قبول بشم و م.ژ از پیش مون بره من این قبولی رو نمی خوام . کنکور 94 رتبه ام 4600 شد. مشاورها گفتن بدجور لبه مرز ام اما حالا انتخاب رشته بکنم احتمال ضعیفی هست که قبول بشم. هرچند اون موقع دیگه خیلیم برام مهم نبود و فقط به سلامتی م.ژ فکر می کردم و می گفتم اگر اون نباشه کل دنیا رو هم نمی خوام چه برسه به پزشکی.اون سال تابستون یه آموزشگاهی توی فاطمی بود که اونجا درس می دادم یه روز تو راه برگشت آگهی تبلیغاتی کلاس های آمادگی آزمون"کارشناسی به پزشکی" دانشگاه تهران رو دیدم و بعد از پرس و جو اول به خاطر رشته فنیم گفتن بهتره ریسک نکنی اما وقتی شور و شوق من رو دیدن گفتن حالا فعلا کلاس ها رو چند جلسه آزمایشی بیا اگه دیدی میتونی و اگر کنکور قبول نشده بودی ثبت نام کن. کلاس ها از مرداد شروع شدن و 3 روز در هفته از 8 صبح تا 8 شب بود اما من نه خسته می شدم نه دل زده بلکه روز به روز علاقه ام بیشتر می شد . مهرماه 94 م.ژ دلبند ما رو سوزوند و از بینمون رفت. خیلی ضربه بدی خوردم و چندین ماه افسردگی رو پشت سر گذاشتم اما تنها دلخوشیم به کلاس هام بود و این که اگر بتونم توی این آزمون موفق بشم م.ژ هم کلی خوشحال میشه . یک هفته مونده به آزمون ثبت نام من رو رد کردن و دلیلش رو نقص مدرک اعلام کردن و من هرچی بالا و پایین رفتم گفتن که امکان نداره بتونی توی آزمون شرکت کنی من حتی بهشون گفتم که تعهد میدم اگر آزمون رو قبول بشم و نقص مدرکم هنوز پابرجا باشه شما قبولیم رو لغو کنید اما این کار رو نکردن. پدرم برای اون کلاس ها هزینه خیلی زیادی رو کرده بود و خیلی ناراحت بودم و خجالت می کشیدم ازشون. تا کنکور 95 حدود 5 ماه باقی بود و 5 ماه واقعا فرصت کمی نیست اما من بدجوری شکسته بودم و نتونستم تا کنکور خودمو جمع و جور کنم و اصلا حتی دلم نمیخواست که کنکور رو بدم ولی با اصرار پدر و مادرم دادم و 9200 شد رتبه ام. مجددا شروع کردم برای کنکور 96 خوندم سال 96 برادرم پیش دانشگاهی بود و فرصت خیلی خوبی بود اما برادرم انگار نه انگار بود که کنکور داره. من می خوندم ولی خیلی خودم رو باخته بودم و روحیه نداشتم اصلا از طرفی خونه نشینی مطلق من اجتماعی رو تبدیل به یه آدم منزوی کرده بود. آخرین سنجش ترازم 9000 شد اما توی کنکور این قدر داغون بودم که همون لحظه که پاسخ نامه ام رو دادم فهمیدم علیرغم آسون بودن کنکور خراب کردم . یک ماه تموم استرس داشتم . وقتی رتبه ها اومد انتظار رتبه سه رقمی نداشتم اما دیگه فکر هم نمی کردم 3500 شده باشم این بار از سال 94 هم مرزتر بودم اما بازهم نشد که بشه . پدرم بهم گفته بود کنکور 96 آخرین سالیه که میذارم کنکور بدی دیگه باید بری سرکار سالهای طلایی جوونیت داره میره و اصلا متوجه نیستی، اما وقتی دیدن چقدر داغونم گفتن که اشکال نداره 97 هم شانست رو امتحان کن. قراره امسال دیگه آخرین کنکوری باشه که میدم و طبق قولی که به پدرم دارم از فردای کنکور قراره برم دنبال کار . دعا کنید برام با همه این فراز و نشیب ها بتونم از پس کنکور امسال سربلند بربیام و لبخند مادر و پدرم رو ببینم بعد از این همه زحمتی که برام کشیدن و هزینه ای که برام کردن.

+انتظار ندارم این متن رو کامل بخونین فقط خواستم ذهنم سبک بشه با نوشتنش و شاید تجربیاتم به درد کسی بخوره :)))

++برای همه کنکوری ها همیشه دعا کردم و باز هم دعا می کنم الهی که خواسته دلتون با مصلحتی که خدا براتون در نظر گرفته یکی باشه :)))

رومی زنگی
۰۳تیر

خب بالاخره ما سنجش آخر رو هم دادیم ولی بسیار پرحاشیه ! شب قبلش که بی خوابی منو کشت ( پستش موجوده) و روز آزمون وقتی عمومیا تموم شد مثل آبشار از چشم های من اشک میومد و می سوخت :'((( از وقتی اومدم خونه هم ضجّه زدم تا خود شب . قبل از اومدن کارنامه من اصولا چک نمیکنم بعد اینکه کارنامه میاد شروع می کنم تحلیل کردن اینطوری اعصابم کمتر خرد میشه . این دفعه دلاور بازیم گل کرد گفتم عمومیا که خوبه رو قبل کارنامه یه چک بزنم . چشمتون روز بد نبینه ادبیات که دیدم اومدم ابروش رو درست کنم زدم هر دو چشمش رو کور کردم :'((( خواستم خیلی اظهار فضل کنم زبان فارسی زدم که غلط شد همش متاسفانه و ادبیاتم به قهقرا رفت کلا ٥٤٪ عربی خداروشکر خوب بود و فقط یه سوال رو  با شک زدم که اونم شد ٩٥ معارف هم به نسبت من که همیشه ٣٠-٤٠ میزدم ٧٤ درصد خوبی به حساب میومد اما مثل اینکه یه لشکر ١٠٠ زده بودن که تراز ما خیلی خوب نشد با ٧٤٪ زبان هم مثل ادبیات به دره سقوط کرد متاسفانه علی رغم اینکه من به زبان انگلیسیم ایمان دارم و پاش قسم میخورم ٥ تا غلط زدم ( دست گلم درد نکنه واقعا ) و شد ٧٤٪ اونم :'(( . اختصاصی ها هم هر ٤ تاش تو رِنج ٥٠٪ بود یکی دو تا بالا پایین . تراز کلّم ١٠٤٠٠ شد . فقط یکی به من بگه سنجش رو چه حسابی پیش بینی میکنه" ٣٢٨ مطابق کنکور ٩٦" لابد میگه اینا دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارن بذار یه کم امید واهی بدیم بهشون برن خوش باشن حداقل :((( 

خلاصه که خسته ام خیلی هم خسته ام اما با لبخند کم رنگی روی لبم ادامه میدم تا آخرین نفس ! تا وقتی که کامم شیرینی پیروزی رو بچشه دست بر نمی دارم شما هم برام دعا کنین خیلی خیلی ممنون تون میشم :)))

رومی زنگی
۰۱تیر

یادمه اولین بار که از زبان معلم دینی مدرسه شنیدم خداوند از روح خودش در ما دمیده اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که پس چرا خدا " لا تأخُذُه سنةٌ و لا نوم " هستن و به قول معلم کنکورمون خدا حتی چُرت هم نمیزنه اما ما به ٨ ساعت خواب نیاز داریم و کم خوابی حتی زودتر از کم غذایی و کم آبی نوع  بشر رو میکُشه ؟ هیچکس جواب قانع کننده ای نداشت برام و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که ما اسیر کالبد و جسممونیم برای همین هم خسته می شیم و به خواب نیاز داریم ؛ هرچند که میگن روح هم از این قاعده مستثنا نیست و کم خوابی با بیماری های روحی و روانی هم ارتباط داره ! بگذریم که من هنوز جواب سوالم رونگرفتم ! :)) 

همیشه از دوران پیش دبستانی یادمه که اگر میدونستم قراره صبح زود بیدار بشم شبش اضطراب میگرفتم و خیلی سخت خوابم می برد . همه ١٢سال مدرسه نزدیک اول مهر که می شد عزام می گرفت که قراره از ٩ برم تو رخت خواب و کتاب بخونم   تا ١٢ و شاید با کلافگی خوابم ببره . این عادت زشت هنوز که هنوزه همراهمه متاسفانه و اصلا هیچ میونه ای با زود خوابیدن ندارم و اگر هم زود بخوابم تصادفا ( شاید سرجمع  یکی دو بار تو کل زندگیم اتفاق افتاده باشه ) خوابم اصلا سنگین نمیشه و نصف شب بیدار میشم که اون خودش میشه معضلی علی حدّه ! خلاصه که همیشه آرزوم بود ای کاش ما انسان ها هم مثل خدا میتونستیم نخوابیم اصلا و اون موقع من مجبور نبودم برای یه لقمه خواب n ساعت کتاب بخونم تا بلکه خسته بشم و خوابم ببره...


رومی زنگی
۳۱خرداد

فردا آخرین آزمون سنجشه و من احساس میکنم که تراز ١٠٦٠٠ آزمون قبلی من رو غره کرده و می ترسم که یک هفته مونده به کنکور این آزمون خدای نکرده خراب بشه و همه معادلاتم بهم بریزه :'((( از ترس دارم سکته میکنم و هیچ جوری نمیتونم خودم رو آروم کنم موضوع اینجاست که دلیل این همه استرس و تشویش رو خودم هم متوجه نمیشم و به هرچی که فکر می کنم تا مُچ خودم رو بگیرم می بینم همه چیز رو بلدم . نمیدونم واقعا این استرس لعنتی از کجا منشا می گیره :((

رومی زنگی
۳۱خرداد
مادرم میگن من خیلی زود دندان درآوردم اگه اشتباه نکنم حول و حوش ٤/٥ ماهگی و میگن که به شدت از همون موقع روی بهداشت همون یکی دو تا دندان حساس بودن و حتی توی مهمونی هایی که به آخر شب ختم میشده مسواک من رو با خودشون می بردن تا من بدون مسواک نخوابم ! من هم از وقتی خودم رو شناختم یاد ندارم شبی رو بدون مسواک خوابیده باشم و مسواک زدن رو پیچونده باشم طوری که همه فامیل وقتی که کوچیک بودم تعجب میکردن از این موضوع . علی رغم همه این مراقبت ها خاطرم هست که وقتی برای اولین بار به دندان پزشک مراجعه کردم گفتن دندان های آسیای تو همگی از ابتدا سوراخ در میان و اگر زود پُر نشن پوسیدگی های عمیق پیدا میکنن :'((( و این بود سرآغاز رفت و آمدهای مکرر من به دندان پزشکی از سنین پایین و در یکی از همین مراجعات به پزشک ارتودنسی ارجاع دادن و ٤ سال هم درگیر ارتودنسی و ماجراهای خاص خودش بودم . خلاصه که رابطه من با دندان پزشک و مطب دندان پزشکی هیچوقت خوب نشد و هنوز هم خوب نیست . یک هفته ای میشه که دندان ٧ بالا چپ که پرکردگی قدیمی داره هر از گاهی درد میگیره و من با آب نمک و مسواک زدن های مکرر سعی در خفه کردن دردش دارم و امیدوارم تا کنکور برام دردسر جدی درست نکنه. چیزی که هنوز برام عجیبه اینه که من با این همه رعایت بهداشت دهان و دندان چرا این همه دردسر دارم و برادرم که هنوز با ١٩ سال سن گاهی یادش میره مسواک بزنه به گفته دندان پزشک خانوادگی مون اوضاع دندان هاش از من بهتره :'(((
رومی زنگی
۳۰خرداد

چند وقت قبل انباری رو زیر و رو کردیم و من کارتن هایی پیدا کردم که توش یه سری از کتاب های نوجوونیام و کودکیام بود یه سری رو برداشتم و با خودم آوردم بالا هم به خاطر  نوستالژی شون و هم اینکه بعضیاشون حاوی مطالبی بودن که به درد همه ادوار زندگی آدم میخورد. یکی از این کتاب ها زندگی نامه دانشمندان بود وقتی داشتم زندگی نامه ماری کوری رو میخوندم به قسمتی از وصیت نامه اش خطاب  به دخترش ایرن رسیدم که نوشته بود " علم پایه حقیقی تمدن نیست ، اخلاق است که انسان را پایدار نگه می دارد و در میان مردم بذر صلح و انسانیت می پاشد . هرگز فراموش مکن که پیشوای تو در زندگی وجدان اخلاقی تو باشد " 

به قدری این جمله به نظر من زیبا و تاثیر گذار بود که ساعت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود . نمیخوام شعار بدم ولی واقعا اگر هرکس تو زندگی فردیش اخلاق و وجدان اخلاقی رو مبنا قراربده قطعا دنیا خیلی جای بهتری میشه واسه زندگی کردن . 

رومی زنگی
۳۰خرداد

یکی از اقوام نه چندان دورمون  دخترخانمیه ٩ ماه از من بزرگتر که دو ماه قبل ازدواج کرد ما از بچگی هم بازی بودیم و هم صحبت  ( ایشون خواهر همون گل پسری هستن که من علوم باهاش کار میکردم ). آخرین بار ٢ هفته قبل میزبان این خواهر و برادر و مادرشون  بودیم و دیشب دیدم که بهم تکست داده که میدونم درس داری و چیزی تا کنکور نمونده ولی میشه بیام خونه تون ناراحتم افسرده ام و . .. :'((( من یه کم تو نه گفتن ضعیف ام و به وضوح مشخص بود که داره از این نقطه ضعف من سو استفاده میشه :(( خلاصه با کلی قربون صدقه و ابراز شرمندگی از جانب من که نمیتونم میزبانش باشم موضوع فیصله پیدا کرد و آخر سر هم یه جواب خشک و خالی دریافت کردم که : وقتی تموم شد بهم بگو :|| یعنی فکر کنم بابت این که کنکور دارم ١٠ روز دیگه یه چیزی هم بدهکار شدم :'(( حالا مهم نیست چون بالاخره من خارج از قاعده دارم کنکور میدم و این برای خیلیا قابل هضم نیست ولی یه درخواست کلی دارم که تو این مدت یه کم هوای کنکوریا رو بیشتر داشته باشیم ؛ راه دوری نمیره ؛)))

رومی زنگی
۲۸خرداد

مادرم میگه این روزا عجیب غریب شدی یهو دارم باهات صحبت میکنم میری تو عوالم خودت بعد یهو از هپروت میای بیرون میپری میری از تو کتاب یه چیزی رو چک میکنی بعد صدات از توی اتاق میاد که بلند بلند داری به خودت میگی اون چیزی که یادت رفته بود . واقعا حق داره مادرم این روزا یه مدل عجیبی شدم مثلا چند روز پیش که رفته بودیم پیک نیک هر مگسی که از کنارم رد میشد با خودم میگفتم : خب این جز جمعیت فرصت طلبه ، تنفس نایی داره ، همولنف داره ، چشم مرکب داره ، جز پرواز کننده هاست و ... سرمو بالا میکردم می دیدم زیر سایه درخت چنار نشستیم و هزار و یک نکته از نهان دانگان و فلان و بهمان میومد تو ذهنم و حتی یه دختر بچه ٥ ساله که باهامون بود رو نگاه میکردم یادم میومد که تا حدود ٥ سالگی هم مغز استخوان های بلند و هم پهن گلبول قرمز می سازن یا مثلا این دختر بچه حدود ٢ میلیون تخمک نابالغ از دوران جنینی داره که در مرحله پروفاز ١ متوقف شدن و موقعی که به خودم میومدم میدیدم ٩٩٪ افراد حاضر تو پارک ( که ١٠-١٢ روز دیگه  قرار نیست کنکور داشته باشن) فارغ از حشره و بازدانه و نهان دانه و مغز زرد و قرمز دارن لذت میبرن از طبیعت پاک و سبز بهار اونوقت من نشستم دارم به چه چیزهایی فکر میکنم :)))

+ نفس های آخره... شدیدا محتاج دعا های سبزتون هستم 

رومی زنگی
۲۶خرداد

زیر لایه های پنهان وجودم دخترکم گوشه ای نشسته، زانوهایش را بغل کرده و مثل ابر بهار اشک می ریزد. می خواهم به او نزدیک شوم ، موهای بلندش را نوازش کنم و به او بگویم دخترک قشنگم هیچ چیز در دنیا ارزش اشک های تو را ندارد؛ اما وا اجازه نزدیک شدن نمی دهد و با حرکاتش به من می فهماند که دوست دارد تنها باشد و به تلخی هایی که دیده و شنیده فکر کند. او احساس می کند روحش مچاله شده و زخم هایی برداشته که حالا حالاها ترمیم نمی شوند. دخترکم غمگین و تنهاست و برای التیام روحش به زمان نیاز دارد؛زمان می برد تا ددمنشی گروهی را هضم کند، زمان می برد تا خودش را میان عده ای که ادعای دوستی دارند اما خنجرشان را از پشت تا دسته در بدنش فرو می کنند پیدا کند و زمان می برد تا یاد بگیرد در این زمانه خوبی و پاکی خصلتی است که می تواند در نهایت به ضررش تمام شود. 

رومی زنگی
۲۵خرداد

برادرکم آزمون سنجش ١١ خرداد رو واقعا خراب کرد طوری که درصد دورقمی یکی دو تا داشت حتی عمومیا رو هم واقعا بد زده بود :'(

کارنامه اش رو هنوز که هنوزه به پدرم نشون نداده. اصولا بچه توداریه از بچگیش هم همینطوری بود ولی من کاملا متوجه میشم که خیلی بی انگیزه شده و هیچ دل و دماغی واسه درس خوندن نداره. خیلی نگران آینده اش ام ولی هرچی هم سعی میکنم بهش انگیزه بدم و تشویقش کنم چندان موثر نیست . عمده ترین اشکالش هم از نظر من اینه که زیادی خوش بینه و هنوز به بی رحمی کنکور پی نبرده با این که جلوی چشماش من پارسال با رتبه ٣٥٠٠ هیچ جا قبول نشدم ولی نمیدونم واقعا منتظر چیه . درست دوهفته تا کنکور زمان باقیه ولی آقا داداش ما دنبال برنامه ریزی واسه تفریح و در و بیرون تو هفته بعد از کنکوره :(( .

+ دوستانی که برادر دارن ممنون میشم اگر تجربه مشابهی داشتید منو راهنمایی کنید . 

رومی زنگی