رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۳خرداد

امروز از صبح که بیدار شدم حوصله هیچ کاری نداشتم تا ظهر جز اندک مقدار تاریخ ادبیات هیچی نخوندم . نبودن مادرم هم مزید بر علت بود . نهار رو خوردم و دیدم اینجوری نمیشه .خلاصه که جوگیر شدم و گفتم یه کم آشپزخونه رو جمع کنم شاید حالم جا اومد رفتم تو آشپزخونه و با کوهی از ظرف روبرو شدم تقریبا پشیمون شدم و با اینکه از چیدن ظرف تو ماشین متنفرم (چون همیشه تا آرنجم پلو خورشتی میشه ) گفتم میذارم تو ماشین که یه کم اینجاها خلوت بشه بعد بقیه کارا رو می کنم . در ماشین رو باز کردم و دیدم خالی کردن ماشین خودش پروژه است (مدیونین اگه فکر کنین من تنبلم:))منصرف شدم و گفتم میشورم همه رو اینطوری کمتر وقتم گرفته میشه. خودم باورم نمی شد که تو 20 دقیقه اون همه ظرف رو شستم. بعدش تصمیم گرفتم حلوا درست کنم . دستورش رو از اینترنت گرفتم و موادش هم همه رو داشتیم یه 40-45 دقیقه ای طول کشید و آماده شد ولی برگشتم و دیدم روی کانتر آشپزخونه پر از آرده و دیدم مادرم اگه برگرده این صحنه رو ببینه قطعا زنده ام نمیذاره ! و شروع کردم n تا ظرف و قابلمه ای که کثیف کرده بودم رو شستم و برای برادرم افطار آماده کردم و شد افطار .هنوز نشستم سر درسو به شدت عقبم سر یه جوگیر شدن ساده! تازه مادرم هم وقتی برگشت کلی از تمیز کاریام ایراد گرفت و تو ذوقم زد:(( البته از حلوام تعریف کردها ! 

+نتیجه اخلاقی: هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت جوگیر نشین یهو به خودتون میاین میبینین همه کارا رو کردین جز اونی که در ابتدا قرار بود انجام بدین :((

+عید فطر رو پیشاپیش به روزه داران عزیز تبریک میگم (من که قسمتم نشد و فقط 12 روز روزه گرفتم) 

رومی زنگی
۲۲خرداد

این که  میگن آدمی به امید زنده است رو من بارها با گوشت و پوست و استخونم لمس کردم . لحظاتی رو تو زندگیم تجربه کردم که اگر امید به آینده هرچقدرم کم رنگ نداشتم قطعا کم می آوردم و جا می زدم . الان دارم روزهایی رو سپری می کنم که خیلی به کنکور نزدیکن و من احساس می کنم مهم ترین کاری که ازم براومده این بوده که چراغ امیدم رو فروزان و دلم رو گرم نگه دارم به کسی که لحظه به لحظه و قدم به قدم این راه نه چندان کم فراز و نشیب باهام بوده، وقت های دل شکستگی یه نشونه بهم نشون داده و گفته :" آهای هنوز زوده واسه جا زدن " و من ادامه دادم و ادامه دادم و الان در این مختصات از زندگیم ایستادم؛ در آستانه کنکور 97 و امیدوار به آینده .از خود خود خودش می خوام که تو این چند قدم باقی مونده هم مایه آرامش و اطمینان قلبم باشه و تنهام نذاره.

آرزو می کنم مشعل امید توی قبلتون همیشه شعله ور باشه . 

رومی زنگی
۲۰خرداد
سه شنبه 7 صبح وقتی رسیدیم شیراز حُرم گرمایی که احساس کردم نوید این رو می داد که قراره سخت بگذره چون من به شدت گرمایی ام و گرما عجیب روی اعصاب و خلق و خوم تاثیر میذاره دیگه شما حسابش رو بکنین تو دمای 40 درجه من چه جوری میشم :)
در بدو ورود راننده تاکسی که ما رو از راه آهن به هتل رسوند کاملا آب پاکی رو روی دستمون ریخت و گفت: چه موقع بدی اومدین کلا همه جا تعطیله .  اون لحظه بدجوری وا رفتم و پکر شدم و البته خب مدام به خودم دلداری میدادم که حتما آقای راننده داره اشتباه میکنه . وقتی رسیدیم به هتلی که قبلا رزرو کرده بودیم از پذیرش هتل پرس و جو کردیم و گفتن طبق اطلاعاتی که میراث فرهنگی به ما دادن امروز جز تعطیلات مصوب نیست ولی باز هم اجازه بدین مطمئن بشم. واقعا خداروشکر که اون روز هم تخت جمشید و هم آرامگاه حافظ و سعدی باز بودن. علی رغم گرمای بسیار زیاد هوا من گل از گلم شکفت وقتی متوجه شدم که حداقل این 3 جا قابل بازدید هستن. ساعت 9 روانه تخت جمشید شدیم و من واقعا لحظه شماری می کردم برای دیدن این بنای باشکوه . عظمت و جلال و جبروت این بنا رو واقعا نمیتونم در قالب کلمات توصیف کنم ولی همینقدر بگم که اینقدر هوشمندانه ساخته شده بود که حیرت آدم رو بر می انگیخت. ستون هایی که بیش از نیمی از اونها تخریب شده بود ولی استواری و شکوهی داشتن که آدم رو به تحسین وا میداشت. تخت جمشید همیشه به من یاداوری میکنه که اجداد من چه کسانی بودن و باعث میشه به ایرانی بودنم افتخار کنم . یک موضوع جالبی که من اون روز متوجه شدم این بود که وجه تسمیه این بنا به نام تخت جمشید نامی بوده که عوام روی اون گذاشتن وگرنه اون کسی که تصویرش روی سنگ ها حکاکی شده در حقیقت داریوش بزرگ هست و نه جمشید که فردوسی در شاهنامه نامش رو ذکر کرده. بازدید از تخت جمشید درست یک ساعت و نیم طول کشید و من واقعا از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم که تونستم این بنا رو از نزدیک ببینم و اجزاش رو با بند بند وجودم لمس کنم. عصر اون روز به آرامگاه سعدی رفتیم که غلغله  بود واقعا ولی برای من که شیفته ادبیات شیرین سعدی و حافظ هستم قطعا شلوغی عامل بازدارنده نبود .به سفارش نلی جان حوض آرزوها رو پیدا کردم و برای همه دوستانی که میشناسم از صمیم قلبم آرزوهای خوب کردم به خصوص برای کنکوری ها :) بعد از آرامگاه سعدی حوالی غروب راهی حافظیه شدیم . آرامگاه حافظ آرامشی رو به روح و روان من تزریق کرد که هیچوقت تا حالا تجربه نکرده بودم . اگر زمان و یک سری معذوریت ها اجازه می دادند من حاضر بودم تا پایان مدت اقامت مون در شیراز در حافظیه بمونم و هواش رو استنشاق کنم . به سختی از حافظیه دل کندم و اون شب به قدری خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. فردای اون روز همه جا بسته بودو ما اجبارا تمام وقت در هتل بودیم . صبح روز سوم جوری برنامه ریزی کردیم که ساعت 8 صبح مسجد نصیرالملک باشیم .  کاشی های دست ساز به غایت زیبا و خوش رنگ و لعاب و شیشه های رنگی و زیبایی که وقتی نور خورشید بهشون می تابه تلالو بی مانندی دارن ما رو مسحور خودش کرده بود. در راه بازگشت از مسجد نصیرالملک  چرخی توی بازار وکیل زدیم و یک مقدار بهار نارنج برای سوغات تهیه کردیم . هتل رو تحویل دادیم و توی مدت زمان باقی مونده به باغ ارم رفتیم باغ ارم باغ گیاه شناسی بود و موزه تاریخی اش قابل بازدید نبود . بعد از بازدید از باغ ارم به هتل برگشتیم بارها رو تحویل گرفتیم و راهی شهر خودمون شدیم .
شیراز شهری بود که از کودکی همیشه آرزو داشتم بهش سفر کنم و تا این سن مجال سفر به شیراز پیش نیامده بود . اگر بخوام شیراز رو در یک جمله توصیف بکنم میگم شهر راز، شهر حافظ شیرین سخن و سعدی سخن دان با مردمی خون گرم و مهمان نواز . 
+من تا بحال سفرنامه ننوشته بودم کمی و کاستی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید . 

رومی زنگی
۲۰خرداد
اصل حال دلم خوب نیست و من حتی متوجه نمیشم چرا ؟ همه چیز سر جای خودشه و من هنوز هم نمیدونم که چرا  همینطور که نشستم و توی افکارم غرق شدم یهو خیس عرق میشم از ترس یه سری فکر و خیال. خیالاتی که ٩٩٪ شون شاید هیچوقت به وقوع نپیوندن اما انگار مأموریت دارن که حال منو پریشون کنن . در واقع من توی کنترل افکارم یه کم ضعیفم و فکر میکنم همین داره کار دستم میده . باید دخترک مضطرب درونم رو آروم کنم و بهش اطمینان بدم که همه چیز درست میشه .
رومی زنگی
۱۵خرداد

به سرعت برق و باد دومین شب قدر هم از راه رسید و من هم مسافرم هم در کل شرایطی که باید رو ندارم برای دعا کردن . تنها کاری که ازم براومد این بود که چند لحظه تمرکز کردم و با خدا صحبت کردم اما همون برای سبک شدن ذهنم کلی کافی بود . گاهی فکر میکنم چقدر قلبم تیره شده که حتی لیاقت دعا کردن هم ندارم . التماس دعا از همه دوستان نازنینم . 

رومی زنگی
۱۴خرداد

اولین و آخرین بار وقتی یک سال و سه ماهم بود رفتم شیراز الان بعد چندین و چند سال بالاخره جور شد و توی راه شیرازم . اینقدر برای دیدن این شهر دوست داشتنی هیجان دارم که خدا میدونه . 

رومی زنگی
۱۴خرداد
امروز به دلایل نامعلومی از صبح تا عصر درگیر یه مسمومیت وحشتناک بودم که امونم رو بریده بود سردرد و حالت تهوع . اینقدر بیحال بودم و روز و شبم رو گم کرده بودم که تا عصری فکر میکردم فردا شب شب قدره و از اونجایی که فردا مسافرم و کلی کارام مونده بود فقط تونستم ٢٠ فراز از جوشن کبیر رو بخونم و هیچ کار دیگه ای مختص شب قدر نتونستم انجام بدم . طاعات و عبادات همگی قبول باشه . 
+ خیلی النماس دعا از همگی . 
رومی زنگی
۱۲خرداد

زیرِ لایه های پنهان وجودم دخترکی است ترسیده از همه بی رحمی ها ، ناملایمات و تلخی های روزگار دخترک خردسالی که هنوز انگار به خوبی درک نکرده که زندگی چقدر میتواند سخت و سرد و سنگی باشد اما دخترک دارد آرام آرام خو می گیرد به ظلمت های پیش رو ، صبوری پیشه می کند و گاه اشک می ریزد از هیبت رخدادهایی که از کنترلش خارج است و می آموزد تا تغییر دهد آنچه را که توان تغییرش را دارد . دخترک خردسال درونم خسته اما امیدوار است و نگاهش رو به جلو و چشم به راه آینده ای روشن که سهم فرداهایش خواهد بود . 

رومی زنگی
۱۱خرداد

امروز آزمون جامع یکی مونده به آخر سنجش بود و من راضی بودم در مجموع از آزمون اما نمیدونستم درس ناقلای ضریب ٤ ای رشته تجربی ( زیست ) یواش یواش تو وجودم رخنه کرده تا یار قدیمی و گرمابه گلستان منو(ریاضیِ جان) به تاراج ببره :// ریاضی که نقطه قوت من بوده همیشه تو این آزمون درصدش به ٤٠ هم نمی رسید:'(( البته حالا باید ببینم ترازم چطور میشه ولی خب آخه بهر حال دیگه 

 من ترتیب دفترچه رو به این صورت میزنم که اول زیست بعد شیمی بعد فیزیک آخر سرم ریاضی یعنی دیگه جنازه ام هم به درس جان جانانم نمیرسه در واقع :// امروز متوجه شدم تو آزمون هایی که تو خونه از خودم میگیرم باید به این نکات بیشتر دقت کنم 


 

رومی زنگی
۱۱خرداد

یادم میاد وقتی کلاس چهارم دبستان بودم توی فاصله تموم شدن امتحانات خرداد تا دادن کارنامه ها یه شعر ٣-٤ بیتی برای معلم کلاس چهارمم گفتم و روزی که رفتیم کارنامه بگیریم توی یه کارت براشون نوشتم و تاریخ زدم و بهشون هدیه کردم . به قدری خوشحال شدن و تشویقم کردن که من مطالعه ام با این که خیلی زیاد بود ولی چندین و چند برابر شد و هر از گاهی هم شعر میگفتم . تابستون اون سال کلاس آفرینش های ادبی کانون پرورش فکری ثبت نام کردم ولی متاسفانه همون اندک ذوق و قریحه من توسط اون کلاس ها کور شد و علاقه ام به کلی ازبین رفت . 

با ورود به دوره راهنمایی و دبیرستان دیگه فقط تونستم زبان انگلیسی رو در کنار درس های مدرسه به طور جدی پیگیری کنم و به کلی یادم رفته بود که یه زمانی من شاعره کوچکی بودم واسه خودم . این ماجرا ادامه داشت تا حدودا یک ماه قبل . یه شب که خیلی خسته بودم اما داشتم با خودم کلنجار میرفتم که خوابم ببره یهو احساس کردم یه کلماتی تو ذهنم میان و میرن که انگار یه وزن خوبی هم دارند. سریع از تختم اومدم پایین و یادداشت شون کردم . با توجه به این که من اصلا هیچی از عروض و وزن شعر نمیدونم زیاد هم پرت و پلا نبود به یکی از اساتید ادبیات نشون دادم ایشون بهم گفتن برای شروع خیلی هم خوبه . و دو سه شب قبل که خواب به چشمم نمیومد کلماتی تو ذهنم کنار هم قرار گرفتن که حاصلش شد *تک بیت عنوان مطلب قبل :)) 

+ این اتفاق که کلمات با نظم خاصی تو ذهنم ردیف بشن خیلی به ندرت اتفاق میفته و من حتی خودم نمیدونم چه اسمی باید روش بذارم 

*من و آسودگی و خواب گران/ خود همه مجمع اضداد بود 


رومی زنگی