عَجائب الافکار غَرائب الآثار !!
مادرم میگه این روزا عجیب غریب شدی یهو دارم باهات صحبت میکنم میری تو عوالم خودت بعد یهو از هپروت میای بیرون میپری میری از تو کتاب یه چیزی رو چک میکنی بعد صدات از توی اتاق میاد که بلند بلند داری به خودت میگی اون چیزی که یادت رفته بود . واقعا حق داره مادرم این روزا یه مدل عجیبی شدم مثلا چند روز پیش که رفته بودیم پیک نیک هر مگسی که از کنارم رد میشد با خودم میگفتم : خب این جز جمعیت فرصت طلبه ، تنفس نایی داره ، همولنف داره ، چشم مرکب داره ، جز پرواز کننده هاست و ... سرمو بالا میکردم می دیدم زیر سایه درخت چنار نشستیم و هزار و یک نکته از نهان دانگان و فلان و بهمان میومد تو ذهنم و حتی یه دختر بچه ٥ ساله که باهامون بود رو نگاه میکردم یادم میومد که تا حدود ٥ سالگی هم مغز استخوان های بلند و هم پهن گلبول قرمز می سازن یا مثلا این دختر بچه حدود ٢ میلیون تخمک نابالغ از دوران جنینی داره که در مرحله پروفاز ١ متوقف شدن و موقعی که به خودم میومدم میدیدم ٩٩٪ افراد حاضر تو پارک ( که ١٠-١٢ روز دیگه قرار نیست کنکور داشته باشن) فارغ از حشره و بازدانه و نهان دانه و مغز زرد و قرمز دارن لذت میبرن از طبیعت پاک و سبز بهار اونوقت من نشستم دارم به چه چیزهایی فکر میکنم :)))
+ نفس های آخره... شدیدا محتاج دعا های سبزتون هستم