رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۱۳تیر

امروز متوجه یه حقیقت تلخی شدم که فهمیدم باید به صورت اورژانسی شروع کنم در خودم اصلاح کنم ؛ فهمیدم که اینقدر گوشه نشین و خونه نشین شدم این مدت که آستانه صبر و تحملم نسبت به محرک های مختلف به شدت اومده پایین مثلا نسبت به گرما اونقدر حساس شدم که حتی روی اعصاب و رفتارم تاثیر گذاشته بود و کلا یه کلام به دو کلام میخواد دعوام بشه با همه  یا مثلا نسبت به تمیزی و غیر تمیزی اینقدر وسواس پیدا کردم و اونقدر بهش فکر می کنم و آنالیزش می کنم که مغزم داغ میشه اصلا یا مثلا اگر خونه کسی میخوام میوه بخورم همش بهش فکر می کنم که یعنی خوب شسته شده این میوه یا نه ؟ و این یعنی اگر یه شهر دیگه قبول بشم دخلم اومده با این همه وسواس و فکر و خیال و تحریک پذیری بالا . در قدم اول باید صبر و تحملم رو بالا ببرم و تحریک پذیریم رو پایین بیارم و افکار وسواس گونه رو از خودم دور کنم و شاخ و برگشون ندم ...

رومی زنگی
۱۳تیر

مادرم میگه از لحظه تولدم تا ٥ سالگیم برای خوابیدن بیچاره اش کردم چون اصلا خواب تداشتم . دوران مدرسه رو هم فکر کنم قبلا گفتم که چطوری خون به جگر همه می کردم تا می خوابیدم و البته لازم به ذکره که اینا مال وقتیه که باید  می خوابیدم اما خوابم نمی برد ولی امان از وقتایی که پتانسیل خواب درونم فعال بشه ( و الان در دوران پست-کنکور یکی از اون زمان هاست ) اونوقت دیگه با بیل مکانیکی هم نمیشه من رو از تختم جدا کرد. یعنی اونقدر میخوابم که خودمم دیگه حالم از خودم بهم میخوره مثلا ساعت ٣صبح میخوابم تا ١١ بعد از ظهر اونوقت دوباره پلکام سنگین میشن و از خواب بعد از ظهر به شدت بدم میاد اما الان یکی دو روزه که می خوابم و امروز هم که نتونستم بعدازظهر بخوابم سردرد شدم :'(( خلاصه که چقدر خوب میشه اگه بعد اینهمه زندگی من یه کم درک کنم که کی باید بخوابم و کی باید نخوابم :))

رومی زنگی
۱۲تیر

دیشب قصدم این بود که امروز صبح اول کاری که می کنم چک کردن اختصاصیا باشه اما خب نشد چون مادرم از صبح سردرد داشت و من خانوم خونه شده بودم مثلا ! میگم مثلا چون اومدم پیاز رنده کنم و ده دقیقه طول کشید تا فقط رنده رو توی امپراتوری به غایت مرتب و سرشار از دیسیپلین مادرم پیدا کنم :| بگذریم از این که من در کدبانوگری نظیر ندارم :)شب بالاخره تونستم اختصاصیا رو هم تصحیح کنم مثل همیشه بعد از تصحیح اختصاصیا پنچر شدم چون همیشه اختصاصیام با عمومیام تفاوت معناداری دارن و این بار هم میانگین اختصاصیام شد 50 :| تازه یکه بدوم با خودم سر اختصاصیا که دیگه واقعا بیشتر بود چون خیلی چیزا از ذهنم کامپلیتلی رفته بود .

واقعا همه چیز رو سپردم به خدا چون به قول خود خدای جانانم "اگر خدا بخواهد هیچ کس بازدارنده رحمت او نیست " امیدوارم با همه نافرمانی های ریز و گاهی درشتی که از معبود نازنینم داشتم هنوز هم جز کسانی باشم که رحمتش شامل حالم بشه و دستم رو تا آخرین لحظه رها نکنه. 

رومی زنگی
۱۱تیر

دلمو زدم به دریا و چک کردم عمومیا رو امشب ! البته تا اونجایی که حافظه ام یاری می کرد و سر بعضی سوالها اینقدر با خودم یکه بدو کردم سرجلسه که الان یادم نمیومد چی زدم بالاخره تو پاسخ نامه !  خداروشکر به جز ادبیات از بقیه شون راضی بودم میانگین عمومیام ( البته در صورتی که اشتباه نکرده باشم ) ٧٠ ئه تقریبا . 


رومی زنگی
۱۱تیر

یاد آقای عزیزم ببخشید تو کلاه قرمزی افتادم و این عنوان رو نوشتم . پدرم اصرار داره کلید رو چک کنم و درصدامو اعلام کنم مادرم هم میدونم ته دلش این رو میخواد اما حداقلش به من میگه هرکار که آرومترت میکنه همون کارو بکن. خودم ؟ نمیدونم چک کردنش بهم آرامش بیشتری میده یا چک نکردنش خلاصه گیر کردم وسط دوراهی و از اون طرف هم یه قلقلک خاصی ته دلم میگه چک کن دیگه بابا این لوس بازیا چیه درمیاری بالاخره کاریه که شده چه بخوای چه نخوای درصدات همیناییه که بدست میاد ! خدای مهربون و در عین حال مقتدرم  خودت کمکم کن ظرفیت پذیرش هر نتیجه ای رو توی این یه ماه کسب کنم 

رومی زنگی
۱۰تیر

صبح که بیدار شدم احساس می کردم تمام شب رو توی معدن کار کردم تک تک استخون های ریز و درشتم درد می کرد و چشمام می سوخت تمام شب خواب کارنامه کنکور و درصد و فلان و بهمان دیدم . مادرم میگه اینجوری سپردی به خدا دخترم ؟ رها کن رها شو از این همه تشویش . اما احساس می کنم ضمیر ناخودآگاهمه دوستان نازنینم راهی برای خالی کردن ضمیر ناخودآگاه سراغ دارین ؟ ممنون میشم راهنماییم کنین . 

رومی زنگی
۱۰تیر

یه کتاب فروشی خفن تو محله جدیدمون یافتم دو طبقه بزرررگ اصلا یه چیز خوبی بود. خلاصه که لحظه شماری می کردم کنکور رو بدم و برم کتاب بخرم بخونم که کلا غبار کنکور رو بشوره ببره . دیروز رفتیم که بسته بود امروز که با برادرم بیرون بودیم با کلی غر و اینا راضی شد من رو ببره اونجا اگر تنها رفته بودم ساعت ها اونجا می گشتم و توی اقیانوس کتابها شنا می کردم دو صد افسوس که برادر غرغرو و کلا نامأنوس با کتاب باهام بود و من در عرض ٣٠ ثانیه کتابهای جنگجوی عشق و کویر رو گرفتم و اومدم بیرون . وقتی برگشتیم خونه بلافاصله جنگجوی عشق رو شروع کردم و ١٠٠ صفحه اش رو خوندم و خیلی خوشم اومد از کتابش به کویر هم یه نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که پارت پارته اما زبان دکتر شریعتی هنوز یه مقدار برام نامأنوسه و نتونستم با کتابشون  ارتباط برقرار کنم. توی برنامه امه که تا آخر تابستون کلی کتاب بخونم . 

رومی زنگی
۰۹تیر

عارضم به خدمتتون که شب قبل از کنکور ساعت ١١ تازه دوش گرفتم و خوابم میومد اما همین که رفتم تو تختم انگار نه انگار زل و زنده بودم اصلا ! خلاصه کلی موزیک آرامش بخش گوش دادم کلی کتاب خوندم ولی هیچ اثری از خواب تو چشمام نبود خلاصه ساعت ٢ بالاخره خوابم برد . صبح ساعت پنج و نیم که مادرم صدام زد چشمام کاسه خون بود ولی به خودم کلی روحیه دادم تا خرخره صبحانه خوردم که گرسنه ام نشه . برادرم خودش ماشین رو برداشت و رفت حوزه آزمونش و پدر و مادرم هم قرار شد من رو ببرن البته من تاکید داشتم که خودم با آژانس میرم اما گفتن دلمون طاقت نمیاره خلاصه راه افتادیم سمت حوزه یه میدون نزدیک دانشگاه بود که از همونجا ترافیک سنگین بود من رو توی میدون پیاده کردن به ثانیه نکشید که مادرم زنگ زد گفت ما ماشین رو توی میدون پارک کردیم و تا جلوی در باهام اومدن پدرم اونجا دستم رو محکم فشار داد و گفت نتیجه هرچی بشه ما خیلی دوستت داریم ریلکس باش و از چلنج با سوالات لذت ببر . اونجا پتانسیلش رو داشتم که مثل ابر بهار اشک بریزم ( تاثیر ترکیبی احساسات و هورمون بود به حدی که جهت حمله احتمالی با خودم مفنامیک اسید برده بودم)  با بدبختی خودمو کنترل کردم و از پدر و مادرم خداحافظی کردم . سر عمومیا نسبتا روحیه ام خوب بود اما سر اختصاصیا به قدری بهم فشار اومد که آخراش دوبینی پیدا کرده بودم :'((( من همه تلاشم رو کردم و سپردم به خدا  هرچی پیش بیاد می پذیرم حتی اگه دل خواه من نباشه . همچنان نیازمند دعاهاتون هستم 

رومی زنگی
۰۶تیر

با خودم گفتم سی و چند ساعت تا آزادی و رهایی خودم خنده ام گرفت مگه کسی بال و پرت رو بسته بود دختر که میگی رهایی ؟ این راهی که انتخاب کردی انتخاب خود خود خودت بوده هیچکس هم مجبورت نکرده بود کرده بود؟ خودت خواستی که پاش بایستی پس مرد باش و تا آخرش وایسا . فکر کردم سی و چند ساعت دیگه همه چیز تموم میشه دیدم نه در هر صورت تازه یه شروع جدیده اگر قبول بشم که یه راه نسبتا طولانی و سخت اما شیرین پیش رو دارم و اگر قبول نشم هم باز فصل جدیدی تو زندگیم به وجود میاد . خلاصه که در نهایت به این نتیجه رسیدم که سی و چند ساعت دیگه قرار نیست اتفاق خاصی بیفته قراره یه امتحان بدم مثل چند صد هزار امتحانی که از اول دبستان دادم و صرفا نتیجه این امتحان نمیتونه خوشبختی یا بدبختی من رو رقم بزنه چون من قوی تر و بااراده تر از این حرفام ؛)

+ از همینجا برای بچه های ریاضی ، انسانی و هنر آرزوی بهترین نتیجه ممکن رو می کنم و بگم که براشون دعا میکنم حتما 

++ برای بچه های تجربی ( که هیچ کدومشون رو رقیب نمیدونم بلکه همشون رفیق های منن بدون اغراق )  هم از صمیم قلبم دعا می کنم که به آرزوی قلبی شون برسن و همینطور بچه های زبان 

+++ دو سه سال قبل یه برنامه ای می دیدم راجع به مفهوم توکل کارشناسش حرفاش خیلی به دلم نشست میگفت : توکل یعنی اونقدر به خدا اعتماد داشته باشی که شدن یا نشدن اون اتفاق از ته ته قلبت برات یکی بشه یعنی اونقدر ازش دل بکنی که انگار میدونی قرار نیست بهش برسی هیچوقت و اونقدر مشتاقش باشی که تا آخرین لحظه دست از تلاش نکشی . من اون موقع گفتم اوه چه سخت من که نمیتونم اصلا هیچوقت این مدلی توکل کنم اما الان تا حدزیادی همین طوریم خدا کنه خدا کمکم کنه که تا آخرین مراحل همینطور متوکل بمونم . 

++++ خیلی التماس دعا از همگی 

رومی زنگی
۰۶تیر

دلیل اینکه عصبانیم و دارم عصبانیتم رو با نوشتن تخلیه میکنم این نیست که دو روز دیگه کنکور دارم . درواقع اصلا برام مهم نیست چی به سرم میاد خودمو فراموش کردم اصلا . دلیل اینکه مثل کوه آتشفشان در شُرُف فوران ام اینه که که این کنکور لعنتی برادر دردونه و یکی یکدونه من که یه لب داشت و هزار خنده افسرده و کِز و گوشه نشین کرده ساعت ها میره تو اتاقش در رو روی خودش می بنده و با بغضی که غرورش اجازه شکستن بهش نمیده به دیوار خیره میشه و من هیچ کاری از دستم برنمیاد که براش انجام بدم فقط غصه میخورم و اشک می ریزم و بهش میگم داداشی دورت بگردم نمیخوام مزاحم خلوتت  بشم فقط اینو بدون کافیه لب تر کنی من عین کوه پشتتم عزیزدلم. عین کوه پشتت ام وقتی پدرم با اومدن نتایج کنکور قراره بگه پس چیکار داشتی میکردی  تا حالا ؟عین کوه پشتت ام اگه بخوای سال دیگه بخونی و فقط میخوام بدونی که عیار و ارزش آدم ها رو صرفا یه امتحان درهم و برهم ٤ ساعته تعیین نمیکنه . تو خیلی ارزش های وجودی داری که به غایت ارزشمندن و میخوام بدونی من تو رو با دنیا عوض نمی کنم . دلم میخواد خوب باشی و بخندی دلم طاقت نمیاره غصه و ناراحتیت رو ببینم . 

از اعماق قلبم امیدوارم حتی اگر من هم زنده نبودم روزی برسه که بر و بچه های ایران زمین صرفا به خاطر کنکور افسرده نشن ، خودکشی نکنن یا هزار و یک بلا سرشون نیاد. 

+ عذر میخوام اگه فضا رو غمگین کردم حال و احوال برادرم بدجور بهمم ریخته :'((

++ به هیچ وجه قصد جسارت به کسانی که موفق شدن از کنکور حقشون رو بگیرن ندارم اتفاقا همیشه تحسین شون می کنم و بهشون افتخار می کنم فقط صحبت من سر اینه که باید به جایی برسیم که کسی به خاطرخوب ندادن کنکورش تحقیر نشه و عزت نفسش پایین نیاد . 

رومی زنگی