رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۱تیر

به طور واضحی دارم تو کتاب خوندن تنبلی می کنم به طوری که از بعد کنکور تا حالا فقط دو تا کتاب خوندم ؛ جنگجوی عشق و یادداشت های یک پزشک جوان . خب سعی می کنم خودمو جمع و جور کنم و کتاب های بیشتری بخونم تا پایان تابستون. 

کتاب یادداشت های یک پزشک جوان از نظر من فوق العادددده بود البته نمیدونم من شاید چون تشنه علم پزشکی و تجربیات پزشک ها و ...هستم برام جذاب بود ولی خب یه سری صحنه های زخم و جراحت و اینا رو بدجوری شبیه سازی کرده بود اگه روحیه تون به اینجور.چیزها حساسه با احتیاط بخونیدش ! خلاصه از نظر من فضاسازی ها و شخصیت پردازی هاش عالی بود و من خیلی ارتباط خوبی باهاش برقرار کردم . البته داستان مورفین یه کم غم انگیز و ترحم برانگیز حتی بود به نظر من ولی در کل اگر به حیطه پزشکی و اینا علاقه مندین خوندش خالی از لطف نیست . 

یه جورایی با ظرافت توصیف میکنه پزشکی که میره طرح و توی روستا خودشه و خودش و دانش آکادمیکی که تا اون موقع کسب کرده ؛ منتها باید اینبار همه اون علم و دانش تئوری رو به عرصه عمل بیاره . 


رومی زنگی
۱۹تیر

خب عرض کنم خدمتتون که امروز تازه ١١ روز از کنکور میگذره ولی من به شدت دلتنگ درس خوندن ام ! واقعا فقط یک هفته استراحت کافی بود تا خستگیم در بره و تازه زیاد هم بود چون اصولا من مخالف تعطیلاتم اصلا و معتقدم باید جمعه ها رو یه هفته در میون تعطیل میکردن و توی تعطیلات هروقت از جلوی درمانگاه یا بیمارستان و اینا رد میشم میگم خوش به حال کسانی که الان شیفتشونه و مجبور نیستن کسالت تعطیلات رو تحمل کنن نمیدونم شاید هنوز درک درستی از کارکردن تو تعطیلات ندارم . یه سری از کتاب های نشر الگوم رو نگه داشتم چراش رو خودم نمیدونم هنوز ولی وقتی ورقشون میزنم لای ورقه هاش بوی تلاش میاد بوی ناامید نشدن بوی امید به آینده و تسلیم نشدن . آرزو می کنم که نه بیشتر از تلاشم و حقم فقط در حدی که تلاش کردم مُزدم رو بگیرم و همینطور برای همه کنکوری ها آرزو می کنم که نتیجه تلاش هاشون رو ببینن. 

رومی زنگی
۱۷تیر

دلم به نازکی پوست پیاز و به ناپایداری چینی بند زده شده منتظر کوچکترین تلنگره که هزارتکه بشه خدایا خودت نگهدار دل بی صبر و قرارم باش تو که از دل شکسته ی بند زده ام بهتر از هرکسی خبر داری تو که میدونی من سنگدل نیستم د آخه اگه سنگدل و بی رحم بودم که پرده های حرمت رو می دریدم و وضع دلم اینقدر داغون نبود. خودت می دونی که چقدر لبه پرتگاهم چقدر نیاز دارم بغلم کنی و با نشونه هات بهم بگی اینم به خوبی میگذره آخه تو خواستی که من تا اینجای زندگی بیام مگه نه ؟ پس اگه قراره ادامه بدم بدون تو محاله نمیشه اصلا . خدایا چقدر صبوری واقعا و چقدر بزرگ خدایا خیلی دوستت داشتم همیشه هنوز هم دوستت دارم لطفا تو هم دوستم داشته باش . 

رومی زنگی
۱۷تیر

به نظرم سختترین اتفاق عالم اینه که با یکی از نزدیکترین افراد بهت نتونی ارتباط برقرار کنی ، این که اون بگه خیلی خیلی دوستت داره اما رفتارش چیزی کاملا مغایر این رو نشون بده . این که مدام با هر حرفش خنجر بزنه به بطن چپ قلبت و ادعا کنه که از بس دوستت داره این کارو میکنه . این که تو لال بشی در برابر هرچیزی که میگه و بی دفاع فقط اشک بریزی و اون بگه اشک تمساح نریز . این که کوچکترین چیزها رو نتونی باهاش در میون بذاری چون از کاه کوه میسازه و نقطه ضعف هات رو بُلد میکنه و میکوبه تو سرت . این که همیشه انتقاد بشنوی ولی نتونی حتی یه انتقاد کوچیک بکنی از کسی که تا تونسته تو جوونیش خوش گذرونده و موقع جیک جیک مستانش فکر زمستانش نبوده و حالا همه رو تحت فشار میذاره و همچنان خودش فکر میکنه جوان ٢٠ ساله است و نمیذاره آب توی دل خودش تکون بخوره و بقیه ؟ خب به درک که تحت فشارن . 

به اندازه یک آتشفشان خشم و بغض فروخورده دارم و  می ترسم از فَوَرانش؛ می ترسم اگر این آتشفشان فَوَران کنه خشک و تر رو باهم بسوزونه و می ترسم از روزی که این همه خشم و نفرت روانم رو مسموم کرده باشه و اونوقت کاری رو بکنم که نباید . 

رومی زنگی
۱۷تیر

من از دوران دبستان دختر اجتماعی بودم و زود با همه می جوشیدم . این موضوع هم خوب بود هم بد؛ خوب بود چون اغلب تنها نمیموندم و بد بود چون بعضی از بچه های نسبتا شرور مدرسه از این موضوع سوء استفاده می کردن . موضوعی که الان فکر می کنم و برام جالبه اینه که من در 90% مواقع از همون دبستان با کسانی ارتباط برقرار می کردم که خانواده و تربیت شون تا حد زیادی شبیه من بود و اغلب اشتباه نمی کردم اما خب دو سه باری هم تجربه تلخ از داشتن دوستانی ناهمرنگ رو داشتم که هرچی بزرگتر شدم خب این موضوع خیلی کمرنگ تر شد. توی دوران راهنمایی -که من به عنوان بهترین دوران عمرم ازش یاد میکنم همیشه - دوستانی پیدا کردم که هنوز هم با تعدادی شون در ارتباط ام و هنوز هم از یادآوری خاطرات اون دوران لبخند میشینه روی لب هامون . رفقای دوران دبیرستان هم که هیچی دیگه واقعا دورانی داشتیم و یکی از هم کلاسی های دبیرستانم که بغل دستیم هم بود بعد از کنکور هم دانشگاهیم هم شد فقط اون صنایع قبول شد و من نفت و الان هم با اینکه آمریکاست و دوساله که ندیدمش هنوز قلبم براش می تپه. برخلاف کل 12 سال تحصیلم توی مدرسه که خیلی زودجوش بودم توی دانشگاه با پسرا که کلا دلم نمیخواست برقرار کنم راستش با دخترها هم نمیتونستم ارتباط برقرار کنم رشته ما به دلیل فنی بودن تعداد دخترهاش کلا خیلی کم بود سرجمع ورودی ما 8 تا دختر بودیم و همه شون یه جورایی به قول گلسا زنان علیه زنان بودن و دخترها رو مثل آب خوردن به پسرها میفروختن. تا این که ترم 3 یه دختری که از معماری تغییر رشته داده بود بهمون اضافه شد . برخلاف من اون خیلی دیرجوش بود ولی من متوجه شدم شخصیت و تربیتش تا حد زیادی شبیه منه . خلاصه خودم رو کشتم تا بالاخره دوستیمون شکل گرفت. دوستی های دوران دانشگاه اگر درست باشن فور اور میشن به نظر من . امروز من رفتم و این دوست نازنینم رو بعد حدود 6 ماه دیدم دلم براش یه ذره شده بود و حرفایی که باهاش می زنم و اونبا دقت گوش میده رو به هیچ کس دیگه ای نمیتونم بگم . یکی از دوستان جدیدم هم با این که از من کلی کوچکتره ولی خیلی حرفهای قشنگی میزنه و راهکارهای خوبی ارائه میده همینجا خیلی خیلی ممنونم ازش. از همه دوستان بیانی که وبلاگ من رو میخونن و تو این مدت به من محبت داشتن هم بینهایت سپاس گزارم و در نهایت از خدا میخوام که دوستان من رو و دوستان همگی رو براشون حفظ بکنه الهی آمین 

رومی زنگی
۱۶تیر

این کتاب رو به توصیه تعداد زیادی از دوستانم خریدم و خوندمش اما به شدت معتقدم که یک بار خوندنش اصلا کافی نیست و باید چندین بار تو برهه های مختلف زندگی خونده بشه . راستش اوایلش رو که داشتم میخوندم با خودم فکر می کردم که یه جورایی با فرهنگ ما سازگار نیست اما رفته رفته دیدم هرکس میتونه راهکارها رو واسه موقعیت خودش استفاده کنه . مثلث طلایی از دید این کتاب جسم ، روح و ذهنه که باید با هم هم آهنگ باشن تا تو هرکاری به نتیجه دل خواه برسی . به نظرم برای کسانی که کمی تا قسمتی بلاتکلیفن با زندگیشون یا بعضی از ابعاد زندگیشون خوندنش میتونه کمک کننده باشه . 

رومی زنگی
۱۵تیر

امروز وقتی رفتم جلوی آینه که موهام رو جمع کنم و ببافم متوجه هاله نقره ای روی موهام شدم دیدم سفیدی موهام چقدر زیاد شده ! از سوم راهنمایی 3 تا موی سفید داشتم . پدرم هم از 14 سالگی موهاش شروع کرده به سفید شدن . من همون موقع دکتر هم رفتم ولی دکتر گفتن بیشترش که ارثیه اما استرس و فکر و خیال روندش رو تسریع میکنه . دوران دبیرستان به اندازه خودش تنش داشت بعدش هم که استرس امتحانات دانشگاه و بعد از اون هم که مخرب ترین فشارها رو به خاطر کنکور تحمل کردم. الان تعداد موهای سفیدم از مادرم بیشتره ! یه لحظه به خودم اومدم و ده دوازده سال گذشته خیلی سریع از جلوی چشمم گذشت . چقدر زمان زود میگذره ! و واقعا وقتی موهای آدم سفید میشه آدم احساس میکنه دیگه کوه تجربه است و خیلی از عمرش گذشته ؛ هرچند که من شاید بیشتر از همسن و سال هام تجربه های مختلف داشته باشم اما نقره ای شدن موهام دلیل نمیشه دست از تلاش بکشم و تجربه کردن رو متوقف کنم من هنوز هم راه دور و درازی در پیش دارم :)

رومی زنگی
۱۵تیر

متاسفانه یا خوشبختانه من به این موضوع اعتقاد دارم. مثل امروز که برای کلاسم خواب میمونم و به دلیل تنگ بودن وقت مجبور میشم آژانس بگیرم در صورتی که میخواستم با مترو برم و بگردم و صفا کنم . یا در ادامه توی مسیر برگشت اتوبوس اشتباهی سوار میشم و مسیری که باید بیست دقیقه طول بکشه یک ساعت و ربع توی گرما طول می کشه یا اینکه سر یه موضوع بیخودی با پدرم تند میشیم باهم و من همون لحظه پشیمون میشم که چرا اینطوری حرف زدم و میرم منت کشی و تمام روز خودم متوجه ام که زبون لعنتیم نیش داره انگار و ممکنه آدمهای دور و برم رو برنجونم و از این موضوع خودم هم می رنجم اما خب روز بد بده ! 

+امیدوارم توی زندگی همه تعداد روزهای بد به حداقل برسن. خوبیش اینه که روزهای بد تموم میشن خداروشکر . 

++It was just a bad day; take a deep breath and move forward

رومی زنگی
۱۳تیر

دیروز رو منزل مادربزرگ جان با خاله جان گذراندیم و دیشب که برگشتیم خونه خاله جان به من و مادرم  گفتن که ساعت 9 صبح میام دنبالتون که فردا بریم خرید من و مادرم که شبا تا نصف دل شب بیداریم و باهم صحبت می کنیم و دیشب هم از این قاعده مستثنی نبود ساعت 3 خوابم برد و ساعت 9 و ده دقیقه با صدای نسبتا بلند مادرم که میگفت خاله اینا پایین منتظرمونن از جام جهیدم و اولین چیزهایی که به چشمم خورد پوشیدم و یه آب نبات گذاشتم دهنم و پریدیم پایین . خداروشکر که خاله جان از این ظرف فانتزی هایی که شهرکتاب داره میخواستن و ما هم شهر کتاب رفتن برامون شد توفیق اجباری و دیگه من سر از خودم نبود تو شهر کتاب اینقدر که داشتم هوای اونجا رو می دادم تو ریه هام و دو تا از کتاب های لیستم هم خریدم ؛ "یک عاشقانه آرام" از نادر ابراهیمی و "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" از اوریانا فالاچی . از اول این هفته 88 هزار تومن پول کتاب دادم و خودم خیلی از این بابت خرسندم منتها موضوع اینجاست که مادرم معتقده پولم رو توی جوی آب ریختم ! (مادرم میگه من همیشه از مطالب غیردرسی متنفر بودم اما درس رو دوست داشتم هنوز هم اگر بهشون کتاب درسی و کمک درسی بدی با چنان اشتیاقی میخوننش که من چشمام میخواد از حدقه در بیاد) خلاصه که توی خونه ما کسی کتاب خون نیست تقریبا و تا من کتاب دست می گیرم که بخونم مادرم میگه حوصله ام سر رفت چیکار میکنی؟ ولش کن اونو و برادرم هم که کلا معتقده کتاب خوندن وقت تلف کردنه ! پدرمم میگن که جوونیاشون خیلی کتاب میخوندن اما من تو این بیست و چند سال تا حالا کتاب دستشون ندیدم :|من موندم در چنین خانواده ای من چطوری از 4 سالگی کتاب می خونم و روز به روز علاقه ام به کتاب بیشتر میشه؟!

رومی زنگی
۱۳تیر

دو ماهی میشه که منت خان داداش رو می کشم که توروخدا بیا صبحا بریم دوچرخه سواری ولی ماشاالله اینقدر پشت گوش فراخی داره که همش میگفت از فردا باور کن از فردا دیگه میریم . خلاصه که اینقدر سنگ قلابم کرد که امروز دیدم تقریبا دو ماه میشه که هی امروز و فردا میکنه . ( دلیل اینکه خودم تنها نمی رفتم این بود که اون جایی که میخواستیم بریم دوچرخه سواری اغلب خیلی خلوته و حیوانات ولگرد هم کم نداره الحمدلله !)لجم در اومد و امروز عصر خونه رو گذاشتم رو سرم که من دیگه به هیچکس احتیاج ندارم خودم پامیشم میرم اگرم بلایی سرم بیاد اصلا مهم نیست بهتر از اینه که همش منت یکی رو بخوام بکشم و خلاصه قاطی قاطی بودم مادرم گفت منم میخواستم برم پیاده روی میام باهات گفتم اگر فقط به خاطر تنهایی من میخوای بیای محاله بذارم بیای مادرمم گفت به خدا بخاطر تو نیست میخوام پیاده روی کنم خلاصه رفتیم ولی نیمه های راه برگشتیم خونه از اون طرف پدرم زنگ زد و گفت من دارم میام بریم پیاده روی منم دوباره گفتم خوبه دوچرخه ام رو میارم و یه ورزش خوبی میشه خلاصه که یه دور و نیم دیگه هم مسیر همیشگی پیاده روی مون رو دوچرخه سواری کردم و وقتی رسیدم خونه دیدم تا گرمم خوبه یه 20 دقیقه هم هولاهوپ بزنم . خلاصه که حسابی ورزشکار بودم امروز و میخوام به امید خدا این روند رو تا آخر تابستون ادامه بدم چه با دیگران چه تنهایی دیگه نمیخوام همش منت دیگران رو بکشم و اجرایی شدن برنامه هام وابسته به دیگران باشه .

رومی زنگی