!No body knows
عارضم به خدمتتون که شب قبل از کنکور ساعت ١١ تازه دوش گرفتم و خوابم میومد اما همین که رفتم تو تختم انگار نه انگار زل و زنده بودم اصلا ! خلاصه کلی موزیک آرامش بخش گوش دادم کلی کتاب خوندم ولی هیچ اثری از خواب تو چشمام نبود خلاصه ساعت ٢ بالاخره خوابم برد . صبح ساعت پنج و نیم که مادرم صدام زد چشمام کاسه خون بود ولی به خودم کلی روحیه دادم تا خرخره صبحانه خوردم که گرسنه ام نشه . برادرم خودش ماشین رو برداشت و رفت حوزه آزمونش و پدر و مادرم هم قرار شد من رو ببرن البته من تاکید داشتم که خودم با آژانس میرم اما گفتن دلمون طاقت نمیاره خلاصه راه افتادیم سمت حوزه یه میدون نزدیک دانشگاه بود که از همونجا ترافیک سنگین بود من رو توی میدون پیاده کردن به ثانیه نکشید که مادرم زنگ زد گفت ما ماشین رو توی میدون پارک کردیم و تا جلوی در باهام اومدن پدرم اونجا دستم رو محکم فشار داد و گفت نتیجه هرچی بشه ما خیلی دوستت داریم ریلکس باش و از چلنج با سوالات لذت ببر . اونجا پتانسیلش رو داشتم که مثل ابر بهار اشک بریزم ( تاثیر ترکیبی احساسات و هورمون بود به حدی که جهت حمله احتمالی با خودم مفنامیک اسید برده بودم) با بدبختی خودمو کنترل کردم و از پدر و مادرم خداحافظی کردم . سر عمومیا نسبتا روحیه ام خوب بود اما سر اختصاصیا به قدری بهم فشار اومد که آخراش دوبینی پیدا کرده بودم :'((( من همه تلاشم رو کردم و سپردم به خدا هرچی پیش بیاد می پذیرم حتی اگه دل خواه من نباشه . همچنان نیازمند دعاهاتون هستم