رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۱۱مرداد

دیروز از اون صبحایی بود که با کتک خودم رو بیدار کردم. کلاس یوگا داشتم یه دوش گرفتم و بدو بدو رفتم کلاس . به دلیل قوانین اونجا تلفنم رو خاموش کردم و تحویل دادم . تمریناتش کلی حالم رو جا آورده بود. به محض این که رسیدم خونه و سایت های کنکوری رو چک کردم دیدم رتبه های 1 تا 10 سه تا رشته و 1 تا 3 هنر و زبان اومده نمیدونم واقعا اون لحظه اون همه اشک رو از کجا آوردم ولی تا گردنم و یقه تی شرتم خیس شد مادرم هم همش میگفت: آخه تو که نمیدونی رتبه ات چند شده این همه بی تابی برای چیه ؟ خلاصه تا شب تقریبا احساس می کردم عضلات دست وپام بی حس شده و حس می کردم فلج شدم.

 11 شب بعد از n بار refresh کردن بالاخره لینک نتایج اولیه اومد منم تو اتاقم تنها بودم خیلی مویرگی رفتم در رو بستم و اطلاعاتم رو وارد کردم، قشنگ داشتم قالب تهی می کردم اولین چیزی که به چشمم خورد درصد عربیم بود که از اونی که فکر می کردم بیشتر بود ادبیات هم همینطور اما با دیدن درصد دینی و فیزیکم کلا پنچر شدم :| هر دو زیر 50 بودن و متاسفانه فیزیک رو از معارف هم بدتر زده بودم :((( میانگین درصدام 61 بود و رتبه زیر گروهم حدود 1000 تا از پارسال بهتر بود با این وجود هنوز لب مرزم برای اونی که میخوام  البته مرزی که بیشتر طرف قبول نشدنه :||دوباره سیل اشکام جاری شد و واقعا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم پدرم بغلم کرد و کلی تبریک گفت منم با گریه که معلوم نبود اصلا چی دارم میگم میگفتم من شرمنده همه ام شرمنده شما ام چه تبریکی و کلا جو تراژیکی بود .

دیشب خیلی شب سختی بود برام و امروز صبح هم تا عصر با یه سردرد وحشتناکی سر کردم اما از دیروز تا حالا دارم با خودم کلنجار میرم که با قضا و مشیت الهی واقعا نمیشه جنگید من همه تلاشم رو کردم همه تلاشی که فکر میکردم میتونم بکنم بقیه اش رو واقعا میخوام بسپارم به خودش دیگه همه چی از کنترل من خارجه و اصلا نمیخوام به زور ازش چیزی رو بگیرم . خودش دیده که من تلاشم رو کردم نمیگم بازیگوشی نداشتم ولی بالاخره از جون و جوونیم مایه گذاشتم اگر حقم باشه واقعا بهم میده و اگرم نه گرچه خیلی خیلی خیلی برام سخته اما واقعا نمیتونم جلوش بایستم . 

خدایا به من توان و قوت بده که بتونم هرچی که برام در نظر گرفتی رو با جان و قلبم بپذیرم و راضی باشم به راضی بودن تو هرچند که کامم رو تلخ کنه و اون چیزی نباشه که من انتظار داشتم . خدایا میدونی که از کجا تا این جا اومدم میدونی چند بار با سر زمین خوردم اما هرسری با اتکا به تو بلند شدم چون خودت شاهد زمین خوردن هام هم بودی حتی اگر امسال هم به اون چیزی که میخوام نرسم کمکم کن که یه معنی خوبی برای این همه شکست پیدا کنم . 


رومی زنگی
۰۸مرداد

یادش بخیر سال اول و دوم دبیرستان یه دبیر ادبیات داشتیم خانم الف که به شدت اصرار داشتن بگن خشن و بی احساس و سرد هستن اما خب الان که فکر میکنم به این غلظت هم نبودن حقیقتش . خانم الف چنان فضای رعب و وحشتی ایجاد می کردن موقع صدا کردن اسم برای درس پرسیدن که ما جملگی حاضر بودیم به قتل هایی که نکردیم اون لحظه اعتراف کنیم ولی اسممون جز کسانی که قراره برن برای پرسش شفاهی  ( در حقیقت برای پر پر شدن !) نباشه . حین  جواب دادن هم اگر فقط یک کلمه از فرمایشات جلسه قبل ایشون رو  این ور اون ور میگفتی با غیظ و عصبانیت و صدای به غایت بلند میگفتن : نباف خانوم ! از خودت نباف مگه بافتنیه . خداروشکر این جمله معروف ایشون که معمولا هرجلسه چند بار تکرار میشد گریبان گیر من نشد تو اون دو سال . 

الان تقریبا ٤-٥ سالی میشه که شب ها تا نزدیک اذان صبح و گاهی تا ٦-٧ صبح ذهنم بافتنی می بافه ؛ آسمون و ریسمون به هم می بافه و مغز خسته و پر تلاطم من رو از خوابیدن باز می داره. گاهی وقتا به خودم نهیب می زنم که نباف خانم بافتنیه مگه و از خانم الف یاد می کنم . اگر یه روزی تصادفا ببینم شون بهشون میگم چقدر ما اون سال ها خوش بخت بودیم که بافتنی های ذهن مون نهایتا منجر می شد به بال و پر دادن معنی یک بیت شعر برای بیست و پنج صدم نمره بیشتر  . بهشون میگم که کلاف های سردرگم ذهنم که تا صبح ازشون بافتنی می بافم روز به روز تعداد و پیچیدگی شون بیشتر میشه و من هرروز هزار باره آرزو می کنم که ای کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم و ای کاش دغدغه های زندگیم هیچوقت از اونهایی که توی ١٥ سالگی داشتم فراتر نمی رفت . 

+ امیدوارم همه بافتنی های  منفی من و شما بافتنی های شکافتنی باشن و از همون هایی باشن که فقط استرس بهمون وارد میکنن ولی در نهایت ختم به خیر میشن :)) 

رومی زنگی
۰۷مرداد

دیروز عصر با دختر عمه جان و دخترش ( که در پست قبل معرف حضورتون بود!) رفتیم پیاده روی و دوچرخه دخترش رو هم بردیم که یه کم دو چرخه سواری کنه. اجازه بدین از شرح پارت اعصاب خرد کن ماجرا که دخترش میگفت باید دقیقا ور دل من باشین وقتی دارم دوچرخه سواری می کنم فاکتور بگیرم . همین طور که داشتیم با دخترعمه ام صحبت می کردیم میگفت من هنوز توی حال و هوای دوران تین ایجریم موندم هنوز دلم میخواد مثل اون موقع مال خودم باشم . بهش گفتم: منم همینطور. منم احساس میکنم هنوز تفکرم مثل همون موقع است نه وایسا یه فرقی کردم با اون موقع اون هم اینکه به این نتیجه رسیدم که واسه تغییر زندگیم فقط باید دستم رو به زانوی خودم بگیرم و محتاج یه نفر به نام شوهر نباشم که بیاد و زندگیم رو تغییر بده و کم کم دارم به طور قطع به این نتیجه می رسم که من کیس ازدواج نیستم . دخترعمه ام یه نگاه تحسین برانگیز توام با یه خرده حسرت بهم انداخت و گفت آفرین . واقعا به نتیجه درستی رسیدی خودت باید زندگیت رو تغییر بدی و شبیه اون چیزی بکنی که دوستش داری. بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه گفت: کاشکی و امسال شمال قبول بشی. اگه شمال قبول بشی منم میام و با هم زندگی می کنیم (دختر عمه ام از معدود کسانیه که میدونه من کنکور دادم) . یه لبخند تلخ زدم و گفتم : دانشگاه های کل خطه شمال  رتبه ی خیلی خوب میخواد فکر نکنم من رتبه اش رو بیارم :((. زد سر شونه ام و گفت: خیلی خب حالا از الان نمیخواد غصه بخوری . 

خدایا میدونم خیلی قد و قواره آرزوم بزرگه ولی میدونم اصلا برای تو کاری نداره که محقق بشه خدایا میدونم من بنده چندان خوبی نبودم برات ولی تو لطفت شامل حال همه میشه خدایا لطفا لطفت شامل حال منم بشه :'((( 

رومی زنگی
۰۷مرداد

خب همون طور که توی پست قبلی عرض کردم خدمتتون ما مهمان داشتیم چه مهمان هایی ! عمه خانمِ جان ، دختر شون ( که علیرغم این که ٩ سال از من بزرگتره همیشه مثل خواهر بزرگترم بوده و هست) و نوه عمه جان که امسال میره کلاس اول . اینا رو داشته باشین 

توی دوران راهنمایی و دبیرستان تقریبا همه اعضای فامیل میدونستن که من اعصاب معصاب بچه کوچیک ندارم و به صورت های مستقیم و غیر مستقیم بچه هاش رو از من  بر حذر میداشتن . وقتی رفتم دانشگاه بچه های دختر عموم به دنیا اومدن و به طرز عجیبی اونها رو دوست داشتم و باهاشون بازی میکردم و گاهی همینطوری براشون هدیه می خریدم ( به حق چیزهای ندیده ؛)) و هنوز هم با اینکه بزرگ شدن و دبستانی ان یه جور دیگه دوستشون دارم . دختر دختر عمه جان هم وقتی به دنیا اومد تا موقعی که حرف بیفته بسیار شیرین بود اما از بعد از اون نمیدونم من مجددا میل کردم به بی اعصابی یا ایشون زیادی بزرگتر از دهنش حرف می زد که من دیگه اعصابش رو نداشتم . البته اینم بگم این دو سه سالی که دانشگاهم تموم شده إنقَلَبتُ علی أعقابی ؛ به همون بی اعصابی دوران راهنمایی دبیرستان شدم و گاهی حتی بدتر متاسفانه 

این دختر گل که ٢٠ سال از من کوچکتره یه بازی هایی رو میگفت بیا با هم بکنیم که خداوکیلی اولا از ظرفیت اعصاب من خارج بود و ثانیا خود من هم وقتی بچه بودم هیچوقت از این بازیا نکردم و ضمنا تا من میومدم با دخترعمه ام صحبت کنم به عناوین مختلف کاری می کرد که توجه مامانش رو به خودش جلب کنه و من که مدت ها بود دخترعمه ام رو ندیده بودم این موضوع در حد المپیک رو اعصابم بود :// خلاصه بماند که چقدر از دست این بچه حرص خوردم و آخر سر هم نذاشت دو کلمه من و مامانش صحبت کنیم . 

با این که میدونم شاید رفتارم درست نبود ولی عصر امروز یه ١٠ دقیقه میخواستم با دختر عمه ام دراز بکشیم و حرف بزنیم که  در طُرفة العینی این بچه خودش رو پرتاب کرد بغل مامانش و شروع کرد حرف های بی ربط زدن صرفا واسه جلب توجه . من دیگه واقعا تحمل ام تموم شده بود یهو برگشتم با اخم بهش گفتم : داری کم کم خاله رو عصبانی میکنیا . اونم یه نگاهی اول بهم انداخت و دید که سُنبه پرزور تر از این حرفاست دیگه آروم گرفت نشست . ولی این حجم از بی اعصابی و قاطعیت خودم رو خودم هم تا حالا ندیده بودم.:) 

پدرم همیشه میگه بچه ها به شدت باهوشن و کافیه فقط یه کم قاطعیت باهاشون به خرج داده بشه اونوقت دیگه خودشون حد خودشون رو میدونن ولی امان از وقتی که نقطه ضعف بیاد دستشون اونوقت دیگه هیچ جوره نمیشه جمع شون کرد . 

+ فرهنگ معین: سُنبه(=سُمبه) را  پرزور دیدن  : خود را با فردی سمج و محکم رو به رو دیدن :)

 


رومی زنگی
۰۶مرداد

من ٥ تا عمه دارم . کاری ندارم دیگران عمه هاشون رو دوست دارن ، دوست ندارن یا هرچی . عمه های من خیلی با محبت اند و من عاشق شون ام اما یکی از عمه هام رو خیلی خیلی خیلی ویژه دوستشون دارم و ایشون هم به من لطف دارن برای مثال روز دختر رو از طرق مخلف بهم تبریک گفتن و هدیه برام گرفتن و  خلاصه عمه برادرزاده ای داستانها داریم با هم . عمه خانم نازنین قرار بود چهارشنبه تشریف بیارن منزل ما که دقیقه نود یه مشکلی براشون پیش اومد . من خیلی خورد تو بُرجَکم و واقعا حال گیری بدی بود . امروز خلاصه باهاشون تماس گرفتیم و مجدد ازشون دعوت کردیم که تشریف بیارن که باز تعارف و اینجور چیزها . دیدم ای داد بیداد اینطوری نمیشه ساعت ٤ بعدازظهر به عمه ام تکست دادم و گفتم ما خیلی دوست داریم که تشریف بیارین اما من نمیخوام شما رو تحت فشار بذارم و معذبتون کنم اما خداوکیلی اگه برنامه تون جوره لطف کنید تشریف بیارین و خوشحال مون کنین  و با ناراحتی خوابیدم ساعت ٥:٣٠ عصر بیدار شدم و هنوز ویندوز ام کامل بالا نیامده بود که عمه جانم با تلفن خونه تماس گرفتن و با مادرم صحبت کردن و خواسته بودن اوکی نهایی رو از مادرم بگیرن و تشریف بیارن . به مادرم گفته بودن که فقط به خاطر من تصمیم گرفتن بیان و چون من ازشون خواهش کردم اومدن وگرنه دل و دماغ نداشتن اصلا  ( ما اینیم دیگه :)) واقعا لحظاتی که کنار عزیزان دلمون میگذره جز عمرمون حساب نمیشه . برای همه تون لحظات ناب بودن کنار عزیزان تون رو آرزو میکنم . 

+ دوستان عزیزم از همگی التماس دعا دارم . دعا کنین مشکل عمه نازنینم حل بشه و وجود نازنین شون بیشتر از این آزرده نشه . ممنونم ازتون . :)

رومی زنگی
۰۵مرداد
ح.  هنوز یک سال و نیم نیست ازدواج کردن . از همون روز اول کشت و کربلا داشتن . از همون روز اول باج دادن های ح بوده  و سو استفاده های همسر گرامی   تا به امروز . امشب مراسم پا گشا شون بود . شدت و عمق  دعوا به قدری زیاد بود که تماس گرفتن که ما اگه بشه نیایم که خیلی مسخره می شد در واقع چون اساسا مراسم به خاطر این زوج خوش بخت! برگزار شده بود. اومدن ولی چه اومدنی نگم بهتره :( 
ز. ٥ سال زندگی کرد و یک روز ( که خودش میگه از قبل برنامه اش رو چیده بوده ) بار و بنه اش رو جمع کرد و اومد خونه پدری و اعلام کرد که کارد به استخوانش رسیده و دیگه بر نمیگرده خونه همسرش و ٧ سال بعد با کلی وکیل و دوندگی و بخشیدن خیلی چیزها از قبیل مهریه و طلا و .... موفق شد طلاق بگیره . 
-م. رو همه از روز اول میدونستن ازدواجش از بیخ غلطه اما خب ادامه دادن الان دو تا بچه طفل معصوم دارن که هفته ای اِن ساعت میبرنشون مشاوره تا بلکه روح و روان داغون این بچه ها اندکی تسکین پیدا کنه و ترمیم بشه. 
-س.  چندین ماهه که بلاتکلیفه . از خاور و باختر و شمال و جنوب و اقصی نقاط ایران و غیر ایران دارن تلاش میکنن این چینی هزار تکه شده رو به هم بند بزنن اما واقعا نمیشه دو تا تکه پازل که چفت هم نیستن رو به زور چفت هم کرد . 
اینایی که گفتم قصه نبود چند تا حقیقت به شدت تلخ بود که دلیلش رو نمیفهمم . نمیفهمم چرا باید آدم زندگی خودش رو جهنم کنه . نمیفهمم چرا بعضیا وقتس هنوز بلوغ فکری لازم رو ندارن یه بخت برگشته دیگرو شریک عقده ها و بدبختی های خودشون میکنن . نمیفهمم وقتی میشه گره ها رو با دست باز کرد چرا با دندون میریم سراغشون و هم به خودمون صدمه میزنیم هم به دیگری . نمیفهمم چرا جوون ها ( چه دختر چه پسر) باید اینقدر احساس تنهایی کنن که برای داشتن همدم و هم صحبت به یه ازدواج غلط رو بیارن . 
واقعا درک نمیکنم و فقط این موضوعات مثل خوره میفته به جون ذهنم :'(((

رومی زنگی
۰۳مرداد

اولین بار دو سالم بود که اومدم پیشت هیچی از اون زمان یادم نمیاد ولی با اسمت بزرگ شدم و مادرم همیشه تا به مشکلی میخوردم میگفت از امام رضا کمک بخواه کمکت میکنه. همیشه از عمق قلبم دوستت داشتم هنوز هم دوستت دارم . هنوز هم وقتی توی تلویزیون گنبد طلاییت رو می بینم دلم میلرزه و پر می کشه تا خود مشهد . آخرین بار دو سال پیش خدمت مقدست رسیدم اما اونقدر بی لیاقت بودم که سعادت حضور در بارگاهت رو پیدا نکردم . امام غریبم که از بچگی مایه دلگرمیم بودی مرهم این دل شکسته و زخمیم باش . کمکم کن بتونم صبر و توکل پیشه کنم و کم نیارم . 

رومی زنگی
۰۱مرداد

برادرم  وقتی که بچه بودتو مهد بهشون گفته بودن نیکوکاری خیلی خوبه و اِله و بِله. اون روز که اومد از مهد میگفت من هرروز میخوام یه"کار نیکوکاری" کنم :) خلاصه تا چند ماه ما اسیر بودیم که آقا هرروز یه کار نیکوکاری کنه و ما رو هم تشویق می کرد که کار نیکوکاری کنیم . من خودم همیشه از دوران نوجوونی کارهای کوچیکی که از دستم برمیومد رو انجام می دادم اما اون موقع شاید به اقتضای بچگی انتظار داشتم نتیجه اش رو سریع ببینم . اما هرچی بزرگتر شدم متوجه شدم این کارا رو من به خاطر این که خودم حس خوبی پیدا می کنم انجام میدم و برای اینکه خدا رو از خودم خوشحال کنم نه به خاطر اینکه کسی قراره پاسخ درخوری واسه کارای من داشته باشه.

 امروز با خستگی وحشتناک از مهمونی دیشب باید میرفتم بانک یه کار بانکی انجام بدم صبحش با کلی بد و بیراه به خودم بلند شدم و با هر بد بختی بود خودمو پرت کردم از خونه بیرون . به بانک که رسیدم و شماره گرفتم دیدم بعله قشنگ 7-8 نفرجلوم هستن بی حوصله و عُنُق نشستم تو بانک و خمیازه هایی می کشیدم که تا اَنتروم معده ام فکر کنم دیده میشد:( یهو به خودم اومدم دیدم یه خانم خوش رو میانسال داره با لبخند نگاهم میکنه کلی خجالت کشیدم و یه خرده خودم رو جمع و جور کردم. خانومه با لبخند بهم گفت: دخترم شماره ات چنده ؟ گفتم 157 . گفت: امان از پیری ! من شماره گرفته بودم ولی فکر کردم شماره ام رو گم کردم دوباره شماره گرفتم کارم هم انجام شده بعد یه شماره مچاله شده رو از توی دستش بهم داد که 152 بود و کسی که توی باجه داشت کارش رو انجام می داد 150 بود گل از گلم شکفت و کلی تشکر کردم دیدم دوست داره صحبت کنه میگفت جدیدا خیلی چیزها یادم میره و اینها بهشون گفتم جدول حل کنین کتاب بخونین شما که هنوز سنی ندارین گفت: چشمام رو نمیتونم به کتاب بندازم چشمام مشکل دارن به عنوان آخرین راه حلی که به عقل ناقص ام می رسید بهشون توصیه کردم که حداقل کتاب صوتی گوش بدن در همین اثنا نوبتم شد عذرخواهی کردم و وقتی کارم تموم شد دیگه توی بانک ندیدم شون. 

واقعا "کار نیکو کاری" کردن اونقدرم سخت نیست همین کاری که امروز این خانم در حق من کرد و من شک ندارم بهش یه جوری بالاخره برمیگرده بهشون خیلی راحت میتونست شماره مچاله شده رو بندازه تو سطل آشغال ولی به من داد تا کمتر معطل بشم 

+ من هم شماره ام رو مجبور شدم بذارم اول دستگاه شماره چاپ کن

رومی زنگی
۳۱تیر

فردا شب مهمان داریم عصری مادرم اومد گفت به نظرت چی درست کنم؟ که من سریع گفتم آلبالو پلو . مادرم گفت آخه سخته آلبالو پاک کرده هم نداریم( این جا همون جایی بود که باید دهنم رو می بستم اما نبستم ) من دوباره سریع گفتم خب من پاک میکنم مادرم یه لبخندی زد و گفت در این صورت خیلی هم راحت میشه درست کردنش دستت درد نکنه.اندکی بعد از این conversation مادرم از اتاقم صدام زد و گفت: الوعده وفا و من با یه سبد متوسط پر از آلبالو شسته مواجه شدم که باید هسته هاش رو در می آوردم همونجا فهمیدم چه غلطی کردم ولی با آرامش نشستم به پاک کردن آلبالو ها بماند که نزدیک یک ساعت و نیم طول کشید و کمرم دیگه راست نمیشد  ولی نکته جالب توجهش این بود که دو تا دستام تا آرنج، کل صورتم، روی شیشه عینکم ، کف آشپزخونه و خلاصه همه جا ردی از آب آلبالو رو میشد دید. و طبیعتا در چهره مادر به شدت مرتب و تمیز من ردی از یه خشم فروخورده که زیر لب میگفت آشپزخونه ام رو نابود کردی دیده میشد :'(

واقعا من هرچی بیشتر از عمرم میگذره بیشتر به این موضوع پی می برم که خدا موقع تقسیم استعدادها گویا فراموش کرده اندکی به من از استعداد کار خونه بده ! من فقط یک مقدار آشپزی بلدم که اون رو هم فکر کنم همه انسان ها به اقتضای غریزه شون و اینکه خب لازمه بقاست بلد باشن و خب هنر مهمی به حساب نمیاد.  

رومی زنگی
۳۰تیر

دیشب خواب دیدم که رفتم برای تمدید گواهی نامه رانندگیم وقتی رفتم برای نامه پزشکی معاینه چشمم رو انجام داد بعد یهو آقای دکتر گفتش دستات رو ببینم دستام رو نشونش دادم گفت با این دستها  من نمیتونم نامه ات رو امضا کنم ( من از وقتی کلاس چهارم دبستان بودم دور ناخن هام رو میکَنَم و میجَوَم گاهی متاسفانه هنوز هم وقتی استرسی میشم این کار رو میکنم ) منم عصبانی شدم و گفتم یعنی چی این که انگشت های من یه کم زخمه به شما چه ربطی داره نامه ام رو امضا کنین من کار و زندگی دارم خلاصه داشتم دعوا و مرافعه میکردم که از خواب پریدم . البته در عالم واقعیت هم خیلی پرخاشگر و تحریک پذیر کنم فکر کنم البته اینا جزئی از علائم سندروم پست-کنکور باشه :'(((

رومی زنگی