رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۰مرداد

مادرم دانشگاه شهید بهشتی درس خونده . از همون موقع که من پیش دبستانی بودم و مادرم دانشجو بود علاقه عجیبی به این دانشگاه داشتم . یه بار وقتی چهارم دبستان بودم مجبور شدم بعد از مدرسه با مادرم برم دانشگاه . مادرم من رو برد کتابخونه و کلی سفارش کرد که اینجا هیچ صدایی نباید از خودت و وسایت دربیاد منم خیلی آروم وسایلم رو دراوردم و تو یک ساعت و نیمی که مادرم کلاس داشت تقریبا همه تکالیفم رو تو سکوت و آرامش اونجا انجام دادم . بعد از اون همش با خودم فکر می کردم که منم یه روز میام اینجا درس میخونم . سال ها گذشتن و من ١٨ ساله شدم و کنکوری . دانشگاهی قبول شدم که به اعتقاد خیلی ها بهتر از شهید بهشتی بود اما من هنوز چشمم دنبالش بود . سال اول دانشگاه که تموم شد به  خاطر این که جلو بیفتم ترم تابستونی برداشتم و بالاخره موفق شدم ٦ واحد رو تو دانشگاهی که از کودکی آرزوش رو داشتم پاس کنم . از دوران راهنمایی  میلیون بار وقتی از اون بلوار که مسیر هرروزه ام بود بالا رفتم  نگاهم رو به دانشکده پزشکی دوختم تا بلکه روزی برسه که من دانشجوی اونجا باشم اما گاهی وقتا علی رغم میل باطنی مون  انگار یه اتفاقایی قرار نیست هیچوقت بیفتن . مثلا شاید قرار نیست من هیچوقت دانشجوی شهید بهشتی بشم . من راضیم به رضای خدا شاید قسمتم نبوده واقعا . 

 خالق خلاق من ، هوای روان پریشان و قلب شکسته من رو بیشتر داشته باش :)

رومی زنگی
۱۹مرداد
قشنگ دارم خُل میشم . هنوز انتخاب رشته نکردم هنوز هم گیجم انگار یه پُتک محکم خورده تو سرم و هنوز هوشیاریم رو کامل بدست نیاوردم . سنجش هم که کارش دق دادنه اصولا . خب اگه میخواین تمدید کنین زودتر بگین دیگه همه رو به مرز جنون میرسونن بعد میان میگن تمدید شد. امروز چشمام رو که باز کردم از کد رشته هایی با پدر و مادرم حرف زدم که فقط با تعجب بهم نگاه کردن و گفتن دیوونه شدی؟ خودمم دیگه نمیدونم دیوونه ام ؟عاقلم ؟ چه مرگمه اصلا ؟ خدایا دستم به دامنت تو رو خدا تو این شرایط سخت تنهام نذار ازت خواهش میکنم خیلی قر و قاطی شده همه چیز کمکم کن :'(((
رومی زنگی
۱۸مرداد

از چند نفر قابل اعتماد  شنیدم که میگن دامپزشکی رشته خیلی خوبیه آینده اش خوبه علمش هم ، هم از پزشکی کامل تره هم بیشتر جاها به کمک علم پزشکی میاد و از این حرفا . از طرفی توی تخمین هام هم اومده . روزانه و شهر خودم .  اما من راستش اصلا دلم باهاش نیست خیلی سرچ کردم و راجع بهش خوندم و پرس و جو کردم . مادرم که کاملا مخالفه و میگه:  تو شرایطت اینجوری نیست که صرفا بخوای یه چیز قبول بشی و پشت کنکور نمونی و این که علاقه ات مشخصه و یا به همون میرسی یا بالاخره یه کار دیگه میکنی حرکات این مدلی نزن خواهشا . هرجوری هم فکر می کنم حق با مادرمه ولی پدرم میگه دامپزشکی خیلی هم رشته خوبیه البته پدرم کلا معتقدن من از سر سیری دارم تغییر رشته میدم و اون رشته ای که من الان لیسانسش رو دارم آرزوی خیلیاست و من قدر نمیدونم :(

نمیدونم چرا با این که دلم باهاش نیست چرا اینقدر پریشون شدم :'((

رومی زنگی
۱۶مرداد

صبح ساعت یه ربع به ١١ چشمامو باز کردم و دیدم مادرم با عجله و اضطراب همیشگیش تو کمد دنبال یه چیزی میگرده هر از گاهی هم میگه تو ندیدیش . منم با چشمای خواب آلوده و موهای پریشون فقط چند ثانیه نگاه کردم بعدش گفتم : مادر من آخه من گاهی اوقات توی روز خورشید هم وسط آسمون پیدا نمیکنم شما چه انتظارا از من داری ! مادرم هم یه نگاه " خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه" بهم کرد و گفت خیلی خب حالا نطق نکن هنوز بیدار نشده یه دونه از اون ماکارونی خوش مزه هات درست کن تا من و پدرت برگردیم . به امیر(برادرم ) هم کار بگو که کمکت کنه . ما هم فقط گفتیم سفره صبحونه رو دستمال بکشه که اون کارم نکرد آخر سر خودم دستمال کشیدم ://هیچی دیگه هنوز ویندوزم بالا نیومده مامور شدم واسه کل خانواده غذا بپزم . یه چیزی خوردم . اول کوه ظرفی که توی سینک بود رو شستم و بعدش برای غذا دست به کار شدم . حدود یک ساعت و نیم وقتم رو گرفت تا دَمِش کردم بالاخره . روی مبل روبروی آشپزخونه وِلو شده بودم که دیدم یا خدااا تو آشپزخونه انگار بمب خوشه ای منفجر شده . با کلی غر به خودم پاشدم شروع کردم باز ظرفا رو شستن و مرتب کردن گاز و آشپزخونه . که مادر و پدرم رسیدن تازه یادم افتاد کاهو نشستم سریع کاهو شستم و سالاد درست کردم . خلاصه که همه گفتن بدون تعارف واقعا عالی بود ( البته همه به جز پدرم که کمال گرایی شون معرف حضورتون هست که آخر سرم گفتن به نظرمن ربش زیاده !) بعد از نهار هم کل سفره و ظرف ها رو جمع کردم ولی واقعا انرژی نداشتم که بشورم شون .

من امروز همه این کارا رو کردم اما نمیدونم چرا نمیتونم با این قضیه کنار بیام که کار خونه فقط مختص خانوم هاست . تمام مدتی که من داشتم بدو بدو میکردم برادرم برای خودش نشسته بود زیر کولر و فیلم می دید و فقط وقتی یه بار بهش گفتم رب رو از یخچال بهم بده کلی بهش برخورد که مادر همه این کارا رو تنهایی میکنه هزار تا دستیار هم نمیخواد :// 

مادر من ( برخلاف من !) رتبه برتر کنکور بوده و بهترین رشته رو تو بهترین دانشگاه خونده . اما الان مدرکش کنار مدرک من داره خاک می خوره و صرفا داره می شوره و می پزه و می سابه . من اصلا در جایگاهی نیستم که بخوام بگم خونه داری چقدر مهمه و واقعا ارزشش بی نهایت بالاست . اما من خودم یه احساسی دارم که گاهی هم غلط شاید باشه ولی حس می کنم بشور و بساب صِرف باعث هرز رفتن استعدادهام میشه چون هیچ چیز جدیدی آدم توش یاد نمیگیره و هیچ چلنجی نداره . یه سیکله که هی تکرار میشه  ( الان میگین اوه چه خودشیفته کی گفته حالا تو استعداد داری؟!)  و همچنین معتقدم خونه جاییه که تک تک افراد دارن توش زندگی میکنن پس هرکس باید یه گوشه کار رو بگیره نه اینکه فقط مادر و دختر یا دخترهای اون خونه بدو بدو کنن و پسرها و پدر با آرامش به کارهای شخصی خودشون برسن . نمیدونم واقعا ولی خیلی بعضی وقتا این قضیه بهم فشار میاره. حتی توی فامیل ما اینطوریه که اگر یه دختر ٣٠ ساله مجرد خونه بمونه و ظهرش غذا نداشته باشن واویلاست اصلا . ولی وقتی سه تا پسر تو رنج سنی ٢٠ تا ٣٠ سال توی خونه تنهان هیچکس هیچ انتظاری ازشون نداره و حتی اگه یه نیمرو درست کنن کلی به به و چه چه شون میکنن . من کار اون دختر ٣٠ ساله ای که راست راست راه میره و غذا درست نمیکنه رو تایید نمیکنم اصلا ولی میگم وقتی از دخترها یه همچین انتظاری میره متقابلا باید همین انتظار رو از پسرها هم داشته باشن نه اینکه غذا درست نکردن دخترها بشه گناه کبیره و غذا درست نکردن پسرها حق مسلم شون باشه . چون به هر حال انسان ها چه مذکر چه مونث فتوسنتز که نمی کنن و بالاخره به غذا احتیاج دارن:) 

+ پرحرفی من رو ببخشید یه حرفاییه که مدت هاست تو دلمه و باید مینوشتم شون 

رومی زنگی
۱۶مرداد

صبح که رفتیم صبحانه 90% وسایل مون جمع بود فقط مونده بود یه سری چیزهای لحظه آخری مثل دمپایی و اینا . برای آخرین بار اون منظره چشم نواز رو نگاه کردم و هوای بدیع مه آلود روستا رو با شدت دادم توی ریه هام. 

با همکاری هم کوه وسایل مون رو جمع کردیم و صندوق رو تا خرخره پُر! خلاصه که با چند تا آیه الکرسی روانه شهرمون شدیم. توی راه اصلا توقف نداشتیم و من فکر می کردم عملکرد پاهام رو برای همیشه از دست دادم و هیچوقت دیگه نخواهم تونست روی پاهام راه برم و واقعا مسیر برام طولانی شده بود و نق زدن هام هم شروع شده بود دقیقا 7 ساعت توی راه بودیم و موقعی که رسیدیم خونه من واقعا یک مولکول ATP قابل استفاده هم توی بدنم نمونده بود. یعنی وقتی دیدم مادرم و عمه ام به محض رسیدن مانتو و روسری هاشون رو در آوردن و شروع کردن به برنج خیس کردن و مقدمات نهار رو آماده کردن و ما بینش هم محتویات ساک ها رو جابجا می کردن فقط  دلم میخواست زار بزنم . من که به نشانه اعتراض همونجا روی مبل با مانتو ولو شدم و پس از تلاش های عمه خانم ، مادر و پدرم ساعت 5 و نیم عصر بالاخره نهار خوردیم. 

+این سفر ما هم خداروشکر به خوبی تموم شد. امیدوارم سفر زندگی همه مون پر از دستاورد های پرارزش باشه :)))

رومی زنگی
۱۶مرداد

صبح یک شنبه از اونجایی که شب قبلش دیر خوابیده بودم با تقریب خوبی میتونم بگم با کتک بیدار شدم و به شدت احساس نیاز می کردم به حمام اما  نسبت به حمام اونجا یه جوری بودم. وقتی رفتیم صبحانه من و برادرم زودتر از بقیه برگشتیم من فقط به برادرم گفتم من دیگه تحمل ندارم و هر جوری بود یه دوش الکی گرفتم بالاخره چون اون روز قرار بود به جبران حال گیری دیروزش بریم صفاسیتی. خلاصه که تفریحات این قدر زیاد بودن که راستش ما وقت کم آوردیم و فقط یک ساعت توی صف بودیم:( اما صحنه ای که دیدیم اونجا واقعا می ارزید فرض کنید یه دره با شیب 90 درجه پوشیده از درخت و پوشش سرسبز که منتهی می شد به یه پارک جنگلی واقعا معرکه بود. برنامه اون روزمون برای نهار این بود که به یکی از رستوران هایی که بهمون توصیه شده بود بریم که توسط یک خانم از اهالی روستا اداره می شد. رستوران فوق العاده شلوغ بود و من ته دلم کلی به اون خانمی که این مجموعه رو راه انداخته بود و این همه از اهالی روستا به خاطرش دستشون بند شده افتخار می کردم. پدرم اما مثل همیشه ناراضی بود و میگفت من به هیچکس توصیه نمی کنم که بیاد اینجا. چه میدونم فلان بودو گرم بود و ... ولی از نظر بقیه مون خوب بود همه چیز ( البته خیلی در گوشی لازمه بگم که پدر بنده کلا ید طولایی در کمال گرایی دارن و اگر بخوام با یه مثال واضح بگم هر وقت یکی از ورزشکاران خانم ایرانی مدال میگیره پدرم میگن اگر این در کنار مداله رتبه 1 کنکور هم می شد اون موقع خوب بود الان که یه مدال گرفته دیگه فقط :// ) . وقتی برگشتیم روستا یه چرخی توی کوچه پس کوچه های روستای خودمون زدیم در حالی که مه بود و بارون سوزنی و ریزی میومد . عمه ام قرص رانیتیدین شون رو فراموش کرده بودن بیارن از اهالی ده سراغ داروخانه رو گرفتیم و یه مغازه ای بهمون نشون دادن که کلا یک قفسه دارو داشت دو نوع شامپو(یک مدل شامپو بچه یک مدل شامپوی بزرگسال) و یک مدل دستمال کاغذی ، والسلام :|| ضمنا من هیچ مطب دکتر یا درمانگاه یا چه میدونم خانه بهداشتی ندیدم اونجا یعنی واقعا مردم اون روستا اگه مریض بشن چیکار میکنن ؟:( خلاصه که برگشتیم به اتاق بعدش و وسایل غیر دم دستی مون رو جمع کردیم چون دوشنبه میخواستیم برگردیم. اون شب هم من چند ساعتی توی هوای خنک بالکن نشستم و فقط از اعماق وجودم نفس کشیدم و به ریه هام گفتم برین حالشو ببرین که حالا حالاها دیگه از این هواهای پاک و لطیف گیرتون نمیاد:)

رومی زنگی
۱۶مرداد
در پست قبلی عرض کردم خدمتون که روز جمعه چقدر خوابیده بودم بنابراین صبحش ساعت 7 بیدار شدم شاید باورش سخت باشه ولی پتانسیلش رو داشتم بیشتر هم بخوابم. خلاصه صبحانه خوردیم و پدرم گفتن که بریم شهر یه گشتی بزنیم سوار شدن به ماشین همانا و کشف کارنکردن کولر همانا خلاصه گشت توی شهرمون تبدیل شد به گشتن دنبال تعمیرکار ماشین توی شهر. القصه که تو اون هوای شرجی و گرم شهر چندین ساعت سرگردون بودیم تا ماشین درست بشه وقتی برگشتیم و ساعت 5 عصر نهار! خوردیم من مجددا بیهوش شدم تا 8 شب ولی این بار دیگه با کمال تعجب از خواب اشباع شده بودم و پتانسیل خواب بیشتر نداشتم حقیقتش:) یه چرخی زدم و به قول پدرم فشار خونم تازه نرمال شده بود که ساعت 11 همه گفتن ما خوابمون میاد و چراغ ها رو خاموش کردن. منم واقعا خوابم نمیومد کامپیوترم رو برداشتم و رفتم توی بالکن اتاق . از منظره اش چی بگم براتون که مه تا جلوی پام اومده بود و رطوبتش رو روی صورتم حس می کردم اما  هوا اون قدری خنک و لطیف بود که پوستم رو نوازش می کرد و رطوبتش اصلا اذیت کننده نبود. یکی دو ساعتی تو اون فضای خنک و بی نظیر با اینترنت به شدت کم سرعت اونجا تو اینترنت گشتم که برادرم هم بهم ملحق شد و یه یه ساعتی هم داشتیم حرفای خواهر برادری می زدیم. خلاصه ساعت 2 با اینکه واقعا خوابمون نمیومد تصمیم گرفتیم به اتفاق برادرجان بریم بخوابیم.
رومی زنگی
۱۴مرداد
پنج شنبه شب که صبح زود فرداش یعنی جمعه راهی بودیم من تا چهار و نیم صبح دور خودم می چرخیدم و وسیله جمع می کردم. صبح ساعت 6 جناب پدر زنگ بیداری رو زدن و از شب قبل هم اولتیماتوم داده بودن که هیچ کس حق نداره تو راه بخوابه:/ ولی من واقعا بدجوری خوابم میومد خلاصه با هر بدبختی بود تا ساعت 11 خودم رو بیدار نگه داشتم ولی ساعت 11 پلک هام کم کم سنگین شد و از هوش رفتم . وقتی چشمام رو باز کردم احساس می کردم هنوز دارم خواب میبینم؛ دو طرف جاده سبز سبز و مه غلیظی که بالادست این جاده بود و ما تو یه جاده رویایی پر پیچ و خم کوهستانی که انگار داشت به بهشت نزدیک و نزدیکتر می شد در حرکت بودیم. واقعا نمیدونم چطوری توصیف کنم برای من که بهشت مجسم بود. ساعت 2 بعد از ظهر بالاخره به روستای مقصد مون رسیدیم . از اهالی پرس و جو کردیم که کجا میتونیم بساط منقل و اینا راه بندازیم برای غدا و یه پارک جنگلی توی اون روستا رو بهمون معرفی کردن . توی پارک چند تا اسب جوان و به غایت زیبا دیدیم من هنوزم فکر می کنم خواب دیدم . واقعا برای من که ازبچگی تو یه شهر شلوغ و آلوده بزرگ شدم این همه بکر بودن فضا و طبیعت ناب خیلی جذابیت داره . واقعا طعم غذایی که آدم توی طبیعت می خوره هم کلی فرق داره با غذایی که توی خونه می خوره . بالاخره بعد از کلی تلاش موفق شدیم ساعت 5 عصر نهار بخوریم. وقتی برگشتیم به اقامت گاه مون و چای خوردیم و یه کم وسایل و جمع و جور کردیم ساعت شد 9 شب و من انگار روی هرکدوم از پلک هام 10 تا آجر گذاشته بودن.  نماز مغرب و عشا رو خوندم و بیهوش شدم تا 7 صبح. واقعا برای خودم هم این حجم خستگی و خواب آلودگی جای تعجب داشت. برادرم فردای اون روز می گفت واقعا هیچی از سر و صدای ما موقع دیدن فوتبال متوجه نشدی ؟ کلی صدات کردیم که جابجا بشو و اینها . گفتم بهش خدا شاهده من از اون لحظه که چادر نماز رو از سرم برداشتم تا 7 صبح هیچییی یادم نمیاد. خلاصه که روز اول واقعا خوب گذشت امیدوارم همه تون هرجا که هستین دلتون خوش باشه :)))
رومی زنگی
۱۲مرداد

از اوایل هفته که هنوز نتایج کنکور نیومده بود پدرم زمزمه مسافرت  آخر این هفته رو داشت. وسط هفته که نتایج اومد و من کمتر و برادرم خیلی بیشتر ضدحال خورد گفتیم ما حال و حوصله مسافرت واقعا نداریم . پدرم هم خیلی شیک گفتن بیخود میخواین بشینین تو خونه هی غصه بخورین لازم نکرده همین جمعه میریم تا دوشنبه یه هوایی به اون کَلّه های آک بندتون بخوره ( واقعا از این همه تعریف پدرم به وجد اومدیم :)) خلاصه که فردا راهی سرزمین سرسبز خطه شمالی هستیم جای همگی تون رو خالی می کنم دوستان خوبم و امیدوارم همه مون از کنکور نتایج درخشان بگیریم. 

رومی زنگی
۱۱مرداد
دارم دفترچه انتخاب رشته رو زیر و رو می کنم و میبینم که تقریبا 90% دانشگاه های علوم پزشکی "هیچ گونه" تعهد خوابگاه ندارن :||
واقعا دست گلشون خیلی درد نکنه بچه های مردم که پدر و مادرشون با هزار امید و آرزو به اینجا رسوندن شون حالا تو شهر غریب سفیل و سرگردان بشن ؟!:| واقعا یعنی چی که امکانات خوابگاهی پیش بینی نمیشه مگه داریم اصلا ؟ یعنی فقط همه تو هر شهری هستن برن دانشگاه ؟ منطقیه اصلا ؟ نمیدونم چی بگم واقعا :(((
رومی زنگی