رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۶مرداد

راستش از 12-13 سالگی همیشه شغل ها و فعالیت های زیادی بودن که برام جالب بودن ولی 3 تا از این ها واقعا برام جذاب بودن همیشه و دلم میخواست و هنوزم میخواد که یه روزی حتی شده به عنوان فعالیت جانبی دنبالشون کنم . میدونین دلم میخواد مثلا توی 20 سال آینده یه مغازه نانوایی، یه کافه و یه مغازه ی کتاب فروشی-لوازم تحریری داشته باشم . این 3 تا چیز همیشه جز بزرگترین فانتزی هام بودن و هستن . مثلا این که هروقت وقت خالی داشتم بعد از کار 2-3 ساعتی رو برم مغازه کتاب فروشیم و از قدم زدن بین کتاب ها و بودن توی اون فضا لذت ببرم یا این که توی تعطیلاتم برم  کافه و چند ساعتی دور از هیاهوی زندگی ریلکس کنم یا از کنار نونواییم رد بشم و بوی خوش نون تازه تا توی مغزم نفوذ کنه و البته برای همه اینها باید ناشناس بمونم چون یه کارای دیگه ای هم مد نظرم هست که در صورت شناس شدن اونوقت نمیتونم انجامش بدم .

 یکی دیگه از فانتزی های همیشگیم این بوده که مدرسه بسازم این رو از دوم دبستان توی ذهنم دارم. چون خودم همیشه عاشق مدرسه بودم و وقتی بچه بودم به نظرم نشدنی میومد وققتی تلویزیون جایی رو نشون می داد که مدرسه نداشتن و تو عالم بچگی فکر می کردم که بای دیفالت همه جا مدرسه دارن و موقعی که مادرم برام توضیح داد این چیزهایی که توفکر میکنی خیلی بدیهیه که همه تو زندگی شون داشته باشن برای بعضی ها آرزوی دست نیافتنی به نظر می رسه همون روز با خودم عهد بستم که اگه یه روزی به جایی رسیدم و توان مالی داشتم حتما مدرسه بسازم . 

یک فانتزی دیگه ای که دارم داشتن یه خونه با دو تا اتاق مازاد بر نیاز اعضای خونه است که هردو رو هم تا سقف طبقه بزنم و کتاب های بی شمارم رو توشون بچینم و همیشه جلوی چشمم باشن نه مثل حالا که دو سوم شون توی کارتن دارن خاک میخورن . 

+فانتزی بافی های ذهن من تمومی ندارن و گاهی فکر می کنم نکنه اینها تا آخر عمرم  فقط در حد فانتزی باقی بمونن و هیچوقت عملی نشن و این من رو خیلی می ترسونه و یه جورایی مصمم ترم میکنه تا یه آینده خوبی رو بسازم برای خودم 

رومی زنگی
۲۶مرداد

دمدمه ی امتحان های ترم 5 دانشگاه یه روز مادرم بهم گفت که پ داره از آمریکا میاد ایران. بهم گفت دوره افسردگی شدیدی رو پشت سر گذاشته و از اونجایی که تو تنها عضو فامیل هستی که همسن و سالش هستی تا میتونی باهاش گرم بگیر و یه کاری کن حسابی بهش خوش بگذره سعی کن سلایق و علایقش دستت بیاد و خلاصه اینجور چیزها. پ درست یک سال و چند روز از من کوچکتره البته تفاوت جثه هامون خیلی بیشتر از این حرفاست! قدش تا سر شونه من هم نمیرسه و کلا ریز نقشه. تا قبل از 5 سال پیش آخرین باری که دیده بودمش 4 سالم بود که قاعدتا چیز چندانی یادم نمیومد اما وقتی دیدمش خیلی خوب با هم تونستیم ارتباط برقرار کنیم.خیلی جاها با هم رفتیم و اون یک ماه و خرده ای که ایران بود جز بهترین خاطرات عمرم بود. پ برگشت آمریکا و من احساساتی تا یه هفته فقط گریه می کردم. حدود یک سال پیش پدرو مادرش از هم جدا شدن و خانواده 6 نفره شون تقریبا از هم گسیخت. پ و برادرش با پدرشون توی آمریکا موندن، خواهر بزرگترش بین ایران و چند تا کشور اروپایی در رفت و آمده و خواهر کوچکترش هم با مادرش از آمریکا رفتن. ارتباطی باهاش نداشتم از اون سال تا به امروز ولی دورادور شنیدم که باز هم افسرده است و باز هم نیاز به ریکاوری داره منتها حدس خودم اینه که این باد جدی تر از بار قبله چون الان احتمالا یک سالی هست که مادرش رو ندیده و خانواده اش اینطور از هم پاشیده. امروز رسیده و من قراره برم ببینمش و درست نمیدونم چه رفتاری باید بکنم اصولا تو این جور موقعیتا من هیچ حرفی از شرایط پیش اومده نمی زنم و اجازه میدم اگر اون طرف دلش خواست خودش برام تعریف کنه . امیدوارم که بتونم رفتار درستی داشته باشم و این بار هم کاری کنم که بهش حسابی خوش بگذره.


رومی زنگی
۲۶مرداد

دیشب خواب دیدم که روز کنکوره  من و 10 نفر دیگر رو توی یه اتاق بدون پنجره حبس کردن و گفتن اینجا باید کنکور بدین هیچ صندلی یا فرش یا هیچ چیز دیگه ای توی اون اتاق نبود. بیشتر شبیه سلول انفرادی بود. واقعا اون لحظه فقط میخواستم از عمق وجودم فریاد بزنم به پهنای صورت اشک می ریختم و می گفتم من نمیتونم اینجا تمرکز کنم ولی همه با نگاه های سرد و یخ شون داشتن قلبم رو تکه پاره میکردن. توی خواب دیدم که غش کردم و کلا کنکور رو از دست دادم و بعدش با گرفتگی شدید پشت گردن و سرم از خواب پریدم:(((


رومی زنگی
۲۵مرداد

پنج شنبه ها اون سر شهر کلاس دارم و معمولا هر هفته مادرم به یه بهانه ای باهام میاد که مجبور نباشم با مترو برم . البته من کلا به قول مادرم یه جوریم چون عاشق وسایل حمل و نقل عمومی ام . این هفته دیگه با کلی برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتم خودم با مترو برم . 

من اصولا این جوریم که وقتی یه مدت خیلی از خونه بیرون نمیرم یا فقط با خانواده ام بیرون میرم اعتماد به نفسم به سطح زیر خط فقر تنزل پیدا می کنه و جوری میشه که استرس می گیرم اصلا وقتی میخوام تنها جایی برم البته به روی خودم نمیارم و میرم ولی خب اولش همیشه یه ترس و دلهره ای تو دلم هست. اما بعدش کلی حالم خوب میشه.

امروز وقتی سوار مترو شدم یه خانومی کنارم نشسته بودن که یه پسر فکر کنم 3 ساله حدودا همراهشون بود بماند که پسره کلا دیگه داشت از سر و کول من بالا می رفت من یکی دوبار با لبخند نگاهش کردم بعد دیدم خب چه کاریه ردیف روبرو صندلی خالی بود بلند شدم و اونجا نشستم. آقا این خانومه تا بچه هه میومد از جاش جُم بخوره من رو نشون می داد و میگفت به خانوم میگم دعوات کنه ها ! :||| یعنی من اون لحظه فقط با خودم فکر می کردم که توی این چند وقت یعنی دقیقا من چقدر ضد اجتماعی شدم که مردم به عنوان لولو خورخوره ازم برای ترسوندن بچه هاشون استفاده میکنن؟؟ هیچی دیگه همون اپسیلون اعتماد به نفس باقی مونده ام هم به فنا رفت. کلاسم رو رفتم و برگشتم ولی توی راه برگشت خیلی حالم بهتر بود فقط یه چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد این بود که مردم چقدر کم طاقت تر و زود رنجتر از قبل شدن توی اون یک ساعت و خرده ای راه برگشت من فقط سه فقره دعوا دیدم که اگه وساطت دیگران نبود همدیگرو نابود می کردن :((( 

خلاصه که من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که آدم خونه موندن نیستم  واقعا و حتما باید هدفمند بزنم بیرون. خدایا خودت این رو بهتر از هرکسی حتی بهتر از خودم میدونی یه هدف بزرگ و متعالی برام قراربده و اونوقت به قول شاعر" از تو به یک اشارت از من به سر دویدن". 

رومی زنگی
۲۵مرداد

تقریبا روزی 6-7 ساعت پای کامپیوتر میشینم و همه سایت هایی که تا الان بارها چک کردم رو برای بار هزارم چک می کنم ، کارنامه کنکور و انتخاب رشته پارسالم رو روزی ده بار بررسی می کنم و هر سری به نتایج نسبتا یکسانی می رسم ، روزی هزار بار از همه اعضای خونه  میپرسم که به نظرتون من امسال قبول میشم ؟ و سوال دوم این که اصلا اگر قبول شدم برم؟ و این دور باطل توی 24 ساعت مدام تکرار میشه  هم خودم و هم دیگران رو کلافه کردم و احساس میکنم به طور جدی دارم دچار وسواس فکری میشم ، خودم میدونم که ریشه همه این ها بیکاریه و مسوولیت نداشتن ولی حتی  برای خوندن کتاب هم تمرکز کافی ندارم. واقعا تحمل این یکی رو دیگه ندارم :'(((

رومی زنگی
۲۴مرداد

درست دو شب از پایان انتخاب رشته گذشته و توی این دو شب من همش خواب دیدم که خودمون حق انتخاب داریم که کدوم شهر بریم  و من  همراه خانواده ام داریم به همه ی شهرهایی که توی انتخاب رشته زدم سفر می کنیم تا بهترین شهر رو از نظر خانواده ام پیدا کنیم . راستش وقتی بیدار شدم با خودم فکر کردم که اگر انتخاب شهر رو میذاشتن به عهده خودم واقعا برام سخت بود که بین این همه شهر بخوام انتخاب کنم و چه بسا در نهایت نمیتونستم اصلا بین شون انتخاب کنم. راستش من قبلا تجربه زندگی دور از خانواده رو داشتم چند ماه اما الان پدر و مادرم سن و سالشون خیلی بیشتر از اون موقع است و نگرانی های من کلی بیشتر. از طرفی اگر قرار باشه که خانواده ام بخوان شهریه های سنگین پرداخت کنن این استرس های من چندین و چند برابر میشه. گاهی با خودم فکر می کنم من الان باید کلی واسه خودم مستقل شده بودم و حتی می شدم تکیه گاه خانواده ام چه از نظر مالی چه از نظر احساسی نه این که تو این سن و سال هنوز خودم هم از هر نظر اینطوری بهشون وابسته باشم. گاهی فکر می کنم شاید توی این دنیا کمتر کسی قراره به آرزوها و رویاهاش دست پیدا کنه و شاید بهتر بود من رشته خودم رو علی رغم همه دوست نداشتن ها ادامه می دادم و شاید اونطوری این حس عذاب وجدان اینقدر من رو از درون نمی خورد. به نقطه ای از زندگیم رسیدم که درست و غلط رو گم کردم و حتی نمیدونم اگر قبول بشم باید برم یا نه؟ اینقدر بیکاری و بلاتکلیفی مغزم رو مچاله کرده که قضاوت هام هم تحت تاثیر قرار گرفتن. از اون شور و شوقی که دو سه سال پیش داشتم خبری نیست و دارم یواش یواش به یه موجود افسرده تبدیل میشم که احساس میکنه کمتر کاری تو این دنیا هست که ازش بربیاد. 

+کاش زندگی واقعی هم به شرینی دنیای تخیل بود اونوقت هیچ اتفاق و پدیده ای دور از دسترس نبود.

خدایا دارم تو باتلاق ناامیدی فرومیرم خودت نذار و نخواه که این اتفاق بیفته. خودت میدونی که اگه دستت رو از پشتم برداری میفتم و دیگه نمیتونم بلند بشم. به روح و روان خسته ام کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم. تصمیمی که برای همه بهترین باشه نه فقط برای من.

رومی زنگی
۲۳مرداد

چند سال قبل تولدت در ماه مبارک رمضان بود . من تصمیم گرفته بودم برای هدیه تولدت یک قرآن با فونت درشت و رسم الخطی که الف را کوتاه نمی گذارد بگیرم؛ همانطور که همیشه دوست داشتی . شهر را زیر و رو کردم تا چنین قرآنی را پیدا کردم اما به شوق دیدن خنده ات خسته نشدم . قرآن سفیدت را همه جا با خودت می بردی و به همه با غرور و افتخار میگفتی که من برایت هدیه گرفته ام . آن سال ٥٩ ساله میشدی و من هیچوقت حتی تصور نمی کردم چند سال بعد در سال روز تولدت به جای بوسیدن روی ماهت سوگ نامه بنویسم؛ هرچند که شک ندارم با آن همه خوبی و خوش قلبی جز در بهشت جایی نداری ولی چه کنم که دلم برای فقط یک بار دیگر دیدنت پر می کشد. قرآن سفیدت پیش من است و به علامت های صفحات آن هنوز دست نزده ام . صفحاتی که برای خوش بختی و عاقبت بخیری تک تک ما با صدای محزون تلاوت می کردی . هنوز هم به دعاهای گیرایت خیلی نیاز داریم. 

دلبند مهربانم که برایم همه چیز بودی تولدت مبارک و روح نازنینت قرین آرامش بی نهایت . 


رومی زنگی
۲۲مرداد
مادرم از وقتی یادم میاد به شدت مضطرب بود و این اضطراب رو رفته رفته که من بزرگتر می شدم به وجود منم انتقال می داد . این رو مشاوری که برای اولین بار پیشش رفتیم بهمون گفت .اون موقع من 17 سالم بود و ایشون به مادرم گفت دخترتون همه استرس های شما رو دریافت کرده و مطمئن باشین اگر کنکور بده و هر رتبه ای بیاره میتونسته نصف یا حتی یک سوم اون رتبه رو بیاره ولی اضطرابی که توی وجودش نهادینه شده نخواهد گذاشت این اتفاق بیفته .هرچی بزرگتر شدم مضطربتر شدم و الان دو سه سالی هست که دیگه خودم هم متوجه نیستم و فکر می کنم آرومم ولی به شدت برای کوچکترین کارها هم اضطراب دارم و بی قرارم و چه برسه به کارهای بزرگ و مهم و روی کرد جدیدم به بی قراری اینه که تا فشار روم زیاد میشه ناخودآگاه خوابم هم وحشتناک زیاد میشه مثلا تو 24 ساعت گذشته 12 ساعت رو با خواب سپری کردم:| راستش یه جورایی انگاربه این اضطراب ها خو گرفتم و موقعی که استرس نداشته باشم و تحت فشار نباشم احساس می کنم یه جای کار درست نیست. برای انتخاب رشته تصمیمم رو گرفتم و یه آرامش موقتی بهم حاکم شده ولی مطمئن نیستم که چقدر قراره دوام داشته باشه ! امیدوارم بهترین اتفاق که خیر و صلاحم توش باشه بیفته .
رومی زنگی
۲۱مرداد

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه ولی گاهی وقتا اینطوریه که دوگانگی که سهله دچار میلیارد گانگی میشی اصلا! یعنی یک عالم راه های مختلف جلوی خودت میبینی که حتی نمیدونی کدوم بهتره ؟ اینقدر سردرگم میشی که دوست داری فقط از زیر بار این همه مسئولیت شونه خالی کنی. راه هایی که تو رو بین موندن و رفتن ، بین عشق و عقل و بین علاقه قلبیت و منطق محض قرار میدن و تو نمیدونی معیار رو کدوم یکی قرار بدی؟ راه هایی که بعضیاش مجبورت میکنه که پل های پشت سرت رو خراب کنی و فرصت های آینده ات رو بسوزونی تا راه های جدیدتری پیش روت باز بشن . تازه متهم میشی به ناشکر بودن متهم میشی به خودخواه بودن و متهم میشی به این که کلا عقلت به کارت نمیرسه . 

نمیدونم واقعا چه کاری درسته برای این که بدونم راه رو از بیراهه پیدا کنم برام دعا کنین :(

رومی زنگی
۲۰مرداد

از 7 صبح که بیدار شدم تا همین نیم ساعت پیش که متوجه شدم مدت انتخاب رشته تمدید شد از درد و ضعف و استرس داشتم به خودم می پیچیدم . پاشدم که یه کم خودم رو سرگرم کنم ظرف های صبحونه رو جمع کردم و گذاشتم تو سینک که بشورمشون. همین طور که مشغول ظرف ها بودم یهو چنان قفسه سینه ام و همزمان باهاش پشت کتف چپم تیر کشید که گفتم سکته هه رو کردم شیر آب رو بستم و همونجا نشستم کف آشپزخونه و سعی کردم فقط نفس عمیق بکشم ولی قلبم انگار توی گلوم میزد خلاصه یه چند دقیقه ای طول کشید تا یه خرده بهتر شدم اون موقع که اینطوری شد توی خونه تنها بودم وقتی مادرم برگشت و بهش گفتم چنان برخورد تندی کرد که از مادر همیشه صبور من انتظار نمی رفت میگفت: اینقدر به خودت استرس وارد کن تا یهو سکته کنی یا یه بیماری خودایمنی چیزی بگیری ببینم دلت خنک میشه؟ آخه اگه میخوای پزشک بشی در درجه اول خودت باید سالم باشی. حرف های مادرم کاملا درست و به جاست ولی آخه من عمرم رو گذاشتم نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم ؟! راستش این روزها کنترل استرسم بدجور از دستم خارج شده. شماها چه طوری استرستون رو توی اینجور موقعیتا کنترل میکنین؟ 

رومی زنگی