راستش از 12-13 سالگی همیشه شغل ها و فعالیت های زیادی بودن که برام جالب بودن ولی 3 تا از این ها واقعا برام جذاب بودن همیشه و دلم میخواست و هنوزم میخواد که یه روزی حتی شده به عنوان فعالیت جانبی دنبالشون کنم . میدونین دلم میخواد مثلا توی 20 سال آینده یه مغازه نانوایی، یه کافه و یه مغازه ی کتاب فروشی-لوازم تحریری داشته باشم . این 3 تا چیز همیشه جز بزرگترین فانتزی هام بودن و هستن . مثلا این که هروقت وقت خالی داشتم بعد از کار 2-3 ساعتی رو برم مغازه کتاب فروشیم و از قدم زدن بین کتاب ها و بودن توی اون فضا لذت ببرم یا این که توی تعطیلاتم برم کافه و چند ساعتی دور از هیاهوی زندگی ریلکس کنم یا از کنار نونواییم رد بشم و بوی خوش نون تازه تا توی مغزم نفوذ کنه و البته برای همه اینها باید ناشناس بمونم چون یه کارای دیگه ای هم مد نظرم هست که در صورت شناس شدن اونوقت نمیتونم انجامش بدم .
یکی دیگه از فانتزی های همیشگیم این بوده که مدرسه بسازم این رو از دوم دبستان توی ذهنم دارم. چون خودم همیشه عاشق مدرسه بودم و وقتی بچه بودم به نظرم نشدنی میومد وققتی تلویزیون جایی رو نشون می داد که مدرسه نداشتن و تو عالم بچگی فکر می کردم که بای دیفالت همه جا مدرسه دارن و موقعی که مادرم برام توضیح داد این چیزهایی که توفکر میکنی خیلی بدیهیه که همه تو زندگی شون داشته باشن برای بعضی ها آرزوی دست نیافتنی به نظر می رسه همون روز با خودم عهد بستم که اگه یه روزی به جایی رسیدم و توان مالی داشتم حتما مدرسه بسازم .
یک فانتزی دیگه ای که دارم داشتن یه خونه با دو تا اتاق مازاد بر نیاز اعضای خونه است که هردو رو هم تا سقف طبقه بزنم و کتاب های بی شمارم رو توشون بچینم و همیشه جلوی چشمم باشن نه مثل حالا که دو سوم شون توی کارتن دارن خاک میخورن .
+فانتزی بافی های ذهن من تمومی ندارن و گاهی فکر می کنم نکنه اینها تا آخر عمرم فقط در حد فانتزی باقی بمونن و هیچوقت عملی نشن و این من رو خیلی می ترسونه و یه جورایی مصمم ترم میکنه تا یه آینده خوبی رو بسازم برای خودم