بافتنی های شکافتنی!
یادش بخیر سال اول و دوم دبیرستان یه دبیر ادبیات داشتیم خانم الف که به شدت اصرار داشتن بگن خشن و بی احساس و سرد هستن اما خب الان که فکر میکنم به این غلظت هم نبودن حقیقتش . خانم الف چنان فضای رعب و وحشتی ایجاد می کردن موقع صدا کردن اسم برای درس پرسیدن که ما جملگی حاضر بودیم به قتل هایی که نکردیم اون لحظه اعتراف کنیم ولی اسممون جز کسانی که قراره برن برای پرسش شفاهی ( در حقیقت برای پر پر شدن !) نباشه . حین جواب دادن هم اگر فقط یک کلمه از فرمایشات جلسه قبل ایشون رو این ور اون ور میگفتی با غیظ و عصبانیت و صدای به غایت بلند میگفتن : نباف خانوم ! از خودت نباف مگه بافتنیه . خداروشکر این جمله معروف ایشون که معمولا هرجلسه چند بار تکرار میشد گریبان گیر من نشد تو اون دو سال .
الان تقریبا ٤-٥ سالی میشه که شب ها تا نزدیک اذان صبح و گاهی تا ٦-٧ صبح ذهنم بافتنی می بافه ؛ آسمون و ریسمون به هم می بافه و مغز خسته و پر تلاطم من رو از خوابیدن باز می داره. گاهی وقتا به خودم نهیب می زنم که نباف خانم بافتنیه مگه و از خانم الف یاد می کنم . اگر یه روزی تصادفا ببینم شون بهشون میگم چقدر ما اون سال ها خوش بخت بودیم که بافتنی های ذهن مون نهایتا منجر می شد به بال و پر دادن معنی یک بیت شعر برای بیست و پنج صدم نمره بیشتر . بهشون میگم که کلاف های سردرگم ذهنم که تا صبح ازشون بافتنی می بافم روز به روز تعداد و پیچیدگی شون بیشتر میشه و من هرروز هزار باره آرزو می کنم که ای کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم و ای کاش دغدغه های زندگیم هیچوقت از اونهایی که توی ١٥ سالگی داشتم فراتر نمی رفت .
+ امیدوارم همه بافتنی های منفی من و شما بافتنی های شکافتنی باشن و از همون هایی باشن که فقط استرس بهمون وارد میکنن ولی در نهایت ختم به خیر میشن :))