دیروز رو منزل مادربزرگ جان با خاله جان گذراندیم و دیشب که برگشتیم خونه خاله جان به من و مادرم گفتن که ساعت 9 صبح میام دنبالتون که فردا بریم خرید من و مادرم که شبا تا نصف دل شب بیداریم و باهم صحبت می کنیم و دیشب هم از این قاعده مستثنی نبود ساعت 3 خوابم برد و ساعت 9 و ده دقیقه با صدای نسبتا بلند مادرم که میگفت خاله اینا پایین منتظرمونن از جام جهیدم و اولین چیزهایی که به چشمم خورد پوشیدم و یه آب نبات گذاشتم دهنم و پریدیم پایین . خداروشکر که خاله جان از این ظرف فانتزی هایی که شهرکتاب داره میخواستن و ما هم شهر کتاب رفتن برامون شد توفیق اجباری و دیگه من سر از خودم نبود تو شهر کتاب اینقدر که داشتم هوای اونجا رو می دادم تو ریه هام و دو تا از کتاب های لیستم هم خریدم ؛ "یک عاشقانه آرام" از نادر ابراهیمی و "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" از اوریانا فالاچی . از اول این هفته 88 هزار تومن پول کتاب دادم و خودم خیلی از این بابت خرسندم منتها موضوع اینجاست که مادرم معتقده پولم رو توی جوی آب ریختم ! (مادرم میگه من همیشه از مطالب غیردرسی متنفر بودم اما درس رو دوست داشتم هنوز هم اگر بهشون کتاب درسی و کمک درسی بدی با چنان اشتیاقی میخوننش که من چشمام میخواد از حدقه در بیاد) خلاصه که توی خونه ما کسی کتاب خون نیست تقریبا و تا من کتاب دست می گیرم که بخونم مادرم میگه حوصله ام سر رفت چیکار میکنی؟ ولش کن اونو و برادرم هم که کلا معتقده کتاب خوندن وقت تلف کردنه ! پدرمم میگن که جوونیاشون خیلی کتاب میخوندن اما من تو این بیست و چند سال تا حالا کتاب دستشون ندیدم :|من موندم در چنین خانواده ای من چطوری از 4 سالگی کتاب می خونم و روز به روز علاقه ام به کتاب بیشتر میشه؟!