رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۳تیر

دیروز رو منزل مادربزرگ جان با خاله جان گذراندیم و دیشب که برگشتیم خونه خاله جان به من و مادرم  گفتن که ساعت 9 صبح میام دنبالتون که فردا بریم خرید من و مادرم که شبا تا نصف دل شب بیداریم و باهم صحبت می کنیم و دیشب هم از این قاعده مستثنی نبود ساعت 3 خوابم برد و ساعت 9 و ده دقیقه با صدای نسبتا بلند مادرم که میگفت خاله اینا پایین منتظرمونن از جام جهیدم و اولین چیزهایی که به چشمم خورد پوشیدم و یه آب نبات گذاشتم دهنم و پریدیم پایین . خداروشکر که خاله جان از این ظرف فانتزی هایی که شهرکتاب داره میخواستن و ما هم شهر کتاب رفتن برامون شد توفیق اجباری و دیگه من سر از خودم نبود تو شهر کتاب اینقدر که داشتم هوای اونجا رو می دادم تو ریه هام و دو تا از کتاب های لیستم هم خریدم ؛ "یک عاشقانه آرام" از نادر ابراهیمی و "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" از اوریانا فالاچی . از اول این هفته 88 هزار تومن پول کتاب دادم و خودم خیلی از این بابت خرسندم منتها موضوع اینجاست که مادرم معتقده پولم رو توی جوی آب ریختم ! (مادرم میگه من همیشه از مطالب غیردرسی متنفر بودم اما درس رو دوست داشتم هنوز هم اگر بهشون کتاب درسی و کمک درسی بدی با چنان اشتیاقی میخوننش که من چشمام میخواد از حدقه در بیاد) خلاصه که توی خونه ما کسی کتاب خون نیست تقریبا و تا من کتاب دست می گیرم که بخونم مادرم میگه حوصله ام سر رفت چیکار میکنی؟ ولش کن اونو و برادرم هم که کلا معتقده کتاب خوندن وقت تلف کردنه ! پدرمم میگن که جوونیاشون خیلی کتاب میخوندن اما من تو این بیست و چند سال تا حالا کتاب دستشون ندیدم :|من موندم در چنین خانواده ای من چطوری از 4 سالگی کتاب می خونم و روز به روز علاقه ام به کتاب بیشتر میشه؟!

رومی زنگی
۱۳تیر

دو ماهی میشه که منت خان داداش رو می کشم که توروخدا بیا صبحا بریم دوچرخه سواری ولی ماشاالله اینقدر پشت گوش فراخی داره که همش میگفت از فردا باور کن از فردا دیگه میریم . خلاصه که اینقدر سنگ قلابم کرد که امروز دیدم تقریبا دو ماه میشه که هی امروز و فردا میکنه . ( دلیل اینکه خودم تنها نمی رفتم این بود که اون جایی که میخواستیم بریم دوچرخه سواری اغلب خیلی خلوته و حیوانات ولگرد هم کم نداره الحمدلله !)لجم در اومد و امروز عصر خونه رو گذاشتم رو سرم که من دیگه به هیچکس احتیاج ندارم خودم پامیشم میرم اگرم بلایی سرم بیاد اصلا مهم نیست بهتر از اینه که همش منت یکی رو بخوام بکشم و خلاصه قاطی قاطی بودم مادرم گفت منم میخواستم برم پیاده روی میام باهات گفتم اگر فقط به خاطر تنهایی من میخوای بیای محاله بذارم بیای مادرمم گفت به خدا بخاطر تو نیست میخوام پیاده روی کنم خلاصه رفتیم ولی نیمه های راه برگشتیم خونه از اون طرف پدرم زنگ زد و گفت من دارم میام بریم پیاده روی منم دوباره گفتم خوبه دوچرخه ام رو میارم و یه ورزش خوبی میشه خلاصه که یه دور و نیم دیگه هم مسیر همیشگی پیاده روی مون رو دوچرخه سواری کردم و وقتی رسیدم خونه دیدم تا گرمم خوبه یه 20 دقیقه هم هولاهوپ بزنم . خلاصه که حسابی ورزشکار بودم امروز و میخوام به امید خدا این روند رو تا آخر تابستون ادامه بدم چه با دیگران چه تنهایی دیگه نمیخوام همش منت دیگران رو بکشم و اجرایی شدن برنامه هام وابسته به دیگران باشه .

رومی زنگی
۱۳تیر

امروز متوجه یه حقیقت تلخی شدم که فهمیدم باید به صورت اورژانسی شروع کنم در خودم اصلاح کنم ؛ فهمیدم که اینقدر گوشه نشین و خونه نشین شدم این مدت که آستانه صبر و تحملم نسبت به محرک های مختلف به شدت اومده پایین مثلا نسبت به گرما اونقدر حساس شدم که حتی روی اعصاب و رفتارم تاثیر گذاشته بود و کلا یه کلام به دو کلام میخواد دعوام بشه با همه  یا مثلا نسبت به تمیزی و غیر تمیزی اینقدر وسواس پیدا کردم و اونقدر بهش فکر می کنم و آنالیزش می کنم که مغزم داغ میشه اصلا یا مثلا اگر خونه کسی میخوام میوه بخورم همش بهش فکر می کنم که یعنی خوب شسته شده این میوه یا نه ؟ و این یعنی اگر یه شهر دیگه قبول بشم دخلم اومده با این همه وسواس و فکر و خیال و تحریک پذیری بالا . در قدم اول باید صبر و تحملم رو بالا ببرم و تحریک پذیریم رو پایین بیارم و افکار وسواس گونه رو از خودم دور کنم و شاخ و برگشون ندم ...

رومی زنگی
۱۳تیر

مادرم میگه از لحظه تولدم تا ٥ سالگیم برای خوابیدن بیچاره اش کردم چون اصلا خواب تداشتم . دوران مدرسه رو هم فکر کنم قبلا گفتم که چطوری خون به جگر همه می کردم تا می خوابیدم و البته لازم به ذکره که اینا مال وقتیه که باید  می خوابیدم اما خوابم نمی برد ولی امان از وقتایی که پتانسیل خواب درونم فعال بشه ( و الان در دوران پست-کنکور یکی از اون زمان هاست ) اونوقت دیگه با بیل مکانیکی هم نمیشه من رو از تختم جدا کرد. یعنی اونقدر میخوابم که خودمم دیگه حالم از خودم بهم میخوره مثلا ساعت ٣صبح میخوابم تا ١١ بعد از ظهر اونوقت دوباره پلکام سنگین میشن و از خواب بعد از ظهر به شدت بدم میاد اما الان یکی دو روزه که می خوابم و امروز هم که نتونستم بعدازظهر بخوابم سردرد شدم :'(( خلاصه که چقدر خوب میشه اگه بعد اینهمه زندگی من یه کم درک کنم که کی باید بخوابم و کی باید نخوابم :))

رومی زنگی
۱۲تیر

دیشب قصدم این بود که امروز صبح اول کاری که می کنم چک کردن اختصاصیا باشه اما خب نشد چون مادرم از صبح سردرد داشت و من خانوم خونه شده بودم مثلا ! میگم مثلا چون اومدم پیاز رنده کنم و ده دقیقه طول کشید تا فقط رنده رو توی امپراتوری به غایت مرتب و سرشار از دیسیپلین مادرم پیدا کنم :| بگذریم از این که من در کدبانوگری نظیر ندارم :)شب بالاخره تونستم اختصاصیا رو هم تصحیح کنم مثل همیشه بعد از تصحیح اختصاصیا پنچر شدم چون همیشه اختصاصیام با عمومیام تفاوت معناداری دارن و این بار هم میانگین اختصاصیام شد 50 :| تازه یکه بدوم با خودم سر اختصاصیا که دیگه واقعا بیشتر بود چون خیلی چیزا از ذهنم کامپلیتلی رفته بود .

واقعا همه چیز رو سپردم به خدا چون به قول خود خدای جانانم "اگر خدا بخواهد هیچ کس بازدارنده رحمت او نیست " امیدوارم با همه نافرمانی های ریز و گاهی درشتی که از معبود نازنینم داشتم هنوز هم جز کسانی باشم که رحمتش شامل حالم بشه و دستم رو تا آخرین لحظه رها نکنه. 

رومی زنگی
۱۱تیر

دلمو زدم به دریا و چک کردم عمومیا رو امشب ! البته تا اونجایی که حافظه ام یاری می کرد و سر بعضی سوالها اینقدر با خودم یکه بدو کردم سرجلسه که الان یادم نمیومد چی زدم بالاخره تو پاسخ نامه !  خداروشکر به جز ادبیات از بقیه شون راضی بودم میانگین عمومیام ( البته در صورتی که اشتباه نکرده باشم ) ٧٠ ئه تقریبا . 


رومی زنگی
۱۱تیر

یاد آقای عزیزم ببخشید تو کلاه قرمزی افتادم و این عنوان رو نوشتم . پدرم اصرار داره کلید رو چک کنم و درصدامو اعلام کنم مادرم هم میدونم ته دلش این رو میخواد اما حداقلش به من میگه هرکار که آرومترت میکنه همون کارو بکن. خودم ؟ نمیدونم چک کردنش بهم آرامش بیشتری میده یا چک نکردنش خلاصه گیر کردم وسط دوراهی و از اون طرف هم یه قلقلک خاصی ته دلم میگه چک کن دیگه بابا این لوس بازیا چیه درمیاری بالاخره کاریه که شده چه بخوای چه نخوای درصدات همیناییه که بدست میاد ! خدای مهربون و در عین حال مقتدرم  خودت کمکم کن ظرفیت پذیرش هر نتیجه ای رو توی این یه ماه کسب کنم 

رومی زنگی
۱۰تیر

صبح که بیدار شدم احساس می کردم تمام شب رو توی معدن کار کردم تک تک استخون های ریز و درشتم درد می کرد و چشمام می سوخت تمام شب خواب کارنامه کنکور و درصد و فلان و بهمان دیدم . مادرم میگه اینجوری سپردی به خدا دخترم ؟ رها کن رها شو از این همه تشویش . اما احساس می کنم ضمیر ناخودآگاهمه دوستان نازنینم راهی برای خالی کردن ضمیر ناخودآگاه سراغ دارین ؟ ممنون میشم راهنماییم کنین . 

رومی زنگی
۱۰تیر

یه کتاب فروشی خفن تو محله جدیدمون یافتم دو طبقه بزرررگ اصلا یه چیز خوبی بود. خلاصه که لحظه شماری می کردم کنکور رو بدم و برم کتاب بخرم بخونم که کلا غبار کنکور رو بشوره ببره . دیروز رفتیم که بسته بود امروز که با برادرم بیرون بودیم با کلی غر و اینا راضی شد من رو ببره اونجا اگر تنها رفته بودم ساعت ها اونجا می گشتم و توی اقیانوس کتابها شنا می کردم دو صد افسوس که برادر غرغرو و کلا نامأنوس با کتاب باهام بود و من در عرض ٣٠ ثانیه کتابهای جنگجوی عشق و کویر رو گرفتم و اومدم بیرون . وقتی برگشتیم خونه بلافاصله جنگجوی عشق رو شروع کردم و ١٠٠ صفحه اش رو خوندم و خیلی خوشم اومد از کتابش به کویر هم یه نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که پارت پارته اما زبان دکتر شریعتی هنوز یه مقدار برام نامأنوسه و نتونستم با کتابشون  ارتباط برقرار کنم. توی برنامه امه که تا آخر تابستون کلی کتاب بخونم . 

رومی زنگی
۰۹تیر

عارضم به خدمتتون که شب قبل از کنکور ساعت ١١ تازه دوش گرفتم و خوابم میومد اما همین که رفتم تو تختم انگار نه انگار زل و زنده بودم اصلا ! خلاصه کلی موزیک آرامش بخش گوش دادم کلی کتاب خوندم ولی هیچ اثری از خواب تو چشمام نبود خلاصه ساعت ٢ بالاخره خوابم برد . صبح ساعت پنج و نیم که مادرم صدام زد چشمام کاسه خون بود ولی به خودم کلی روحیه دادم تا خرخره صبحانه خوردم که گرسنه ام نشه . برادرم خودش ماشین رو برداشت و رفت حوزه آزمونش و پدر و مادرم هم قرار شد من رو ببرن البته من تاکید داشتم که خودم با آژانس میرم اما گفتن دلمون طاقت نمیاره خلاصه راه افتادیم سمت حوزه یه میدون نزدیک دانشگاه بود که از همونجا ترافیک سنگین بود من رو توی میدون پیاده کردن به ثانیه نکشید که مادرم زنگ زد گفت ما ماشین رو توی میدون پارک کردیم و تا جلوی در باهام اومدن پدرم اونجا دستم رو محکم فشار داد و گفت نتیجه هرچی بشه ما خیلی دوستت داریم ریلکس باش و از چلنج با سوالات لذت ببر . اونجا پتانسیلش رو داشتم که مثل ابر بهار اشک بریزم ( تاثیر ترکیبی احساسات و هورمون بود به حدی که جهت حمله احتمالی با خودم مفنامیک اسید برده بودم)  با بدبختی خودمو کنترل کردم و از پدر و مادرم خداحافظی کردم . سر عمومیا نسبتا روحیه ام خوب بود اما سر اختصاصیا به قدری بهم فشار اومد که آخراش دوبینی پیدا کرده بودم :'((( من همه تلاشم رو کردم و سپردم به خدا  هرچی پیش بیاد می پذیرم حتی اگه دل خواه من نباشه . همچنان نیازمند دعاهاتون هستم 

رومی زنگی