رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۶تیر

با خودم گفتم سی و چند ساعت تا آزادی و رهایی خودم خنده ام گرفت مگه کسی بال و پرت رو بسته بود دختر که میگی رهایی ؟ این راهی که انتخاب کردی انتخاب خود خود خودت بوده هیچکس هم مجبورت نکرده بود کرده بود؟ خودت خواستی که پاش بایستی پس مرد باش و تا آخرش وایسا . فکر کردم سی و چند ساعت دیگه همه چیز تموم میشه دیدم نه در هر صورت تازه یه شروع جدیده اگر قبول بشم که یه راه نسبتا طولانی و سخت اما شیرین پیش رو دارم و اگر قبول نشم هم باز فصل جدیدی تو زندگیم به وجود میاد . خلاصه که در نهایت به این نتیجه رسیدم که سی و چند ساعت دیگه قرار نیست اتفاق خاصی بیفته قراره یه امتحان بدم مثل چند صد هزار امتحانی که از اول دبستان دادم و صرفا نتیجه این امتحان نمیتونه خوشبختی یا بدبختی من رو رقم بزنه چون من قوی تر و بااراده تر از این حرفام ؛)

+ از همینجا برای بچه های ریاضی ، انسانی و هنر آرزوی بهترین نتیجه ممکن رو می کنم و بگم که براشون دعا میکنم حتما 

++ برای بچه های تجربی ( که هیچ کدومشون رو رقیب نمیدونم بلکه همشون رفیق های منن بدون اغراق )  هم از صمیم قلبم دعا می کنم که به آرزوی قلبی شون برسن و همینطور بچه های زبان 

+++ دو سه سال قبل یه برنامه ای می دیدم راجع به مفهوم توکل کارشناسش حرفاش خیلی به دلم نشست میگفت : توکل یعنی اونقدر به خدا اعتماد داشته باشی که شدن یا نشدن اون اتفاق از ته ته قلبت برات یکی بشه یعنی اونقدر ازش دل بکنی که انگار میدونی قرار نیست بهش برسی هیچوقت و اونقدر مشتاقش باشی که تا آخرین لحظه دست از تلاش نکشی . من اون موقع گفتم اوه چه سخت من که نمیتونم اصلا هیچوقت این مدلی توکل کنم اما الان تا حدزیادی همین طوریم خدا کنه خدا کمکم کنه که تا آخرین مراحل همینطور متوکل بمونم . 

++++ خیلی التماس دعا از همگی 

رومی زنگی
۰۶تیر

دلیل اینکه عصبانیم و دارم عصبانیتم رو با نوشتن تخلیه میکنم این نیست که دو روز دیگه کنکور دارم . درواقع اصلا برام مهم نیست چی به سرم میاد خودمو فراموش کردم اصلا . دلیل اینکه مثل کوه آتشفشان در شُرُف فوران ام اینه که که این کنکور لعنتی برادر دردونه و یکی یکدونه من که یه لب داشت و هزار خنده افسرده و کِز و گوشه نشین کرده ساعت ها میره تو اتاقش در رو روی خودش می بنده و با بغضی که غرورش اجازه شکستن بهش نمیده به دیوار خیره میشه و من هیچ کاری از دستم برنمیاد که براش انجام بدم فقط غصه میخورم و اشک می ریزم و بهش میگم داداشی دورت بگردم نمیخوام مزاحم خلوتت  بشم فقط اینو بدون کافیه لب تر کنی من عین کوه پشتتم عزیزدلم. عین کوه پشتت ام وقتی پدرم با اومدن نتایج کنکور قراره بگه پس چیکار داشتی میکردی  تا حالا ؟عین کوه پشتت ام اگه بخوای سال دیگه بخونی و فقط میخوام بدونی که عیار و ارزش آدم ها رو صرفا یه امتحان درهم و برهم ٤ ساعته تعیین نمیکنه . تو خیلی ارزش های وجودی داری که به غایت ارزشمندن و میخوام بدونی من تو رو با دنیا عوض نمی کنم . دلم میخواد خوب باشی و بخندی دلم طاقت نمیاره غصه و ناراحتیت رو ببینم . 

از اعماق قلبم امیدوارم حتی اگر من هم زنده نبودم روزی برسه که بر و بچه های ایران زمین صرفا به خاطر کنکور افسرده نشن ، خودکشی نکنن یا هزار و یک بلا سرشون نیاد. 

+ عذر میخوام اگه فضا رو غمگین کردم حال و احوال برادرم بدجور بهمم ریخته :'((

++ به هیچ وجه قصد جسارت به کسانی که موفق شدن از کنکور حقشون رو بگیرن ندارم اتفاقا همیشه تحسین شون می کنم و بهشون افتخار می کنم فقط صحبت من سر اینه که باید به جایی برسیم که کسی به خاطرخوب ندادن کنکورش تحقیر نشه و عزت نفسش پایین نیاد . 

رومی زنگی
۰۵تیر

اولین بار سال 4 سالم بود که کلمه کنکور به گوشم خورد و یادمه که مدتی به اشتباه می گفتم "کانکور" :) وقتی 5 سالم بود مادرم کنکور دو مرحله ای رشته انسانی داد و رتبه خیلی خوبی هم بدست آورد و توی یه رشته خوب و دانشگاه خوب پذیرفته شد (مادرم اون موقع از الان من فقط 2 سال بزرگتر بودن:((  )  منم تو عالم بچگی فکر می کردم که "کانکور" خیلی چیز فانتزی و قشنگیه و مدام به مادرم میگفتم پس من کی باید کانکور بدم؟!رفته رفته که بزرگتر شدم و تلفظ درستش رو یاد گرفتم فهمیدم یا خداااا خیلیم چیز خوبی نیست که من داشتم براش سر و دست میشکستم :(( تو دوره راهنمایی به قول یکی از هموطنانمون بالای 100 درصد مطمئن بودم که کنکور تجربی خواهم داد اما دست سرنوشت و وقایعی که در این مقال نمی گنجد باعث شد که من توی دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بخونم و توی همون رشته سال 89 کنکور بدم . درسته من رشته ریاضی رو دوست نداشتم اما آدمی هم نبودم که تحمل نمره کم رو داشته باشم به خاطر همین تلاشم رو کردم تا همون سال اول قبول بشم . توی شهریور ماه که نتایج نهایی میومد اون سال ماه رمضون بود من هم روزه بودم و تخت و تبارک گرفته بودم خوابیده بودم که یهو با صدای جیغ پدرو مادرم از خواب پریدم که میگفتن بهترین دانشگاه ایران مهندسی نفت قبول شدی! و داشتن به اقوام دور و نزدیک اطلاع می دادن این توفیق از نظر اونها بزرگ رو شاید فکر کنین که دارم اغراق می کنم اما اون موقع اصلا راستش خوشحال نبودم فقط ته دلم میگفتم ای کاش الان پزشکی اون دانشگاه قبول شده بودم . کل انرژیم تا ترم 6 صرف این شد که به زور و با هر ترفندی خودم رو به رشته ام علاقه مند کنم ولی هرچی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم تو این زمینه. همه این سال ها مادرم شاهد اشک هایی که میریختم و نارضایتی هایی که داشتم بود و همش هم میگفت اگر میخوای انصراف بدی من تا آخرش پشتت هستم اما من از پدرم جرات نمی کردم این کار رو انجام بدم و ترم 6 هم که این موضوع رو باهاشون مطرح کردم که من دیگه قصد ندارم این رشته رو ادامه بدم بعد از لیسانس با یه خشمی که سعی داشتن کنترلش کنن گفتن: حالا لیسانست رو بگیر تا بعد! 22 شهریور 93 از پایان نامه ام دفاع کردم و با نمره 19 فارغ التحصیل شدم. البته چون تاریخ فارغ التحصیلیم شهریور میخورد و من موقع کنکور اون سال توی تیر ماه هنوز دانشجوی روزانه محسوب می شدم  اجازه انتخاب رشته توی کنکور اون سال رو نداشتم ولی فقط گفتم میرم میدم کنکور رو که ببینم از هرچی چقدر یادمه. شب قبل کنکور 93 تا 4 صبح فرودگاه بودیم برای یکی از اقواممون صبحش ساعت 7:30 بیدار شدم و توی شش و بش بودم که برم اصلا یا نه که یهو جهیدم و من که اصولایک ساعت حاضر شدنم طول می کشه ( نه آرایش می کنم نه به خودم آنچنانی می رسم نمی دوم چرا این قدر طول میکشه) تو ده دقیقه حاضر شدم از اتاقم اومدم بیرون دیدم هرکی یه گوشه ای خوابش برده ! پنج دقیقه به 8 رسیدم به حوزه که جلوی درش ازدحام پدر و مادرها بود تا دیدن کارت کنکور دستمه راه رو برام باز کردن و من رو سریع به دانشکده ای که باید می رفتم رسوندن. بماند که بعد از 4 سال من چیز چندانی یادم نبود و اون سال رتبه ام 12000 سهمیه شد! تا شهریور درگیر پایان نامه ام بودم و از مهر شروع کردم به خوندن واسه کنکور 94 که 9 آبان 94 متوجه شدیم که م.ژ عزیز کنسر کاردیا دارن کلا خانواده مون داغون شدیم مادرم رو هفته هفته نمی دیدم یا بیمارستان بود یا دنبال داروهای کمیاب شیمی درمانی من و برادرم که کلا تو هپروت بودیم و فکر می کردیم این یه کابوس وحشتناکه که زود تموم میشه اما این کابوس روز به روز وحشتناکتر می شد. م.ژ جانمون رو اردیبهشت ماه جراحی کردن اما بعد از جراحی اوضاع وخیم تر شد حتی من که دیگه درس نمی خوندم اصلا فقط میگفتم گور بابای درس و به خدا التماس می کردم که م.ژ نازنینمون رو بهمون برگردون انگار تازه داشت باورم می شد که سایه یه کابوس سیاه و زشت افتاده روی زندگی مون. زمستون همون سال 93 تو اوج درگیری ها و داغونی هامون وقتی برای کارهای تسویه حساب رفتم دانشگاه مدیر گروه که سر یه موضوعی با من خصومت شخصی پیدا کرده بود گفت تطبیق واحدهات رو برات نمی زنم و مجبورت می کنم به خاطر 3 تا آزمایشگاه مجبور بشی 10 ترمه بشی. من خودم رو کشته بودم که 8 ترمه تموم کنم با این حال کیس سوپر کمیاب من توی شورا مطرح شد و سایت انتخاب واحد مجددا برام باز شد، به تشخیص شورا ترم 9 رو مرخصی رد کردن و من ترم 10 3 واحد آزمایشگاهی که اصلا توی چارت مون نبود رو رفتم و اومدم و امتحان دادم . با احتساب اون 3 واحد من هنوز هم دانشجوی روزانه محسوب می شدم تا تیر 94 و کنکور اون سال توی خرداد برگزار می شد. روز کنکور 94 رو هیچ وقت فراموش نمی کنم م.ژ عزیزم زودتر از من بیدار شده بود و داشت برام نماز میخوند و دعا می کرد رفتم و دستان نحیف و کبودش رو بوسیدم سرم رو توی بغلش گرفت و گفت: موفق باشی مادر الهی اما اگرم نشد هیچی رو از دست ندادی دردونه من بعد هم خود نازنینش از زیر قرآن ردم کرد و راهی جلسه کنکورم کرد . از خونه تا خود حوزه اشک ریختم و به خدا التماس کردم که اگر قراره من قبول بشم و م.ژ از پیش مون بره من این قبولی رو نمی خوام . کنکور 94 رتبه ام 4600 شد. مشاورها گفتن بدجور لبه مرز ام اما حالا انتخاب رشته بکنم احتمال ضعیفی هست که قبول بشم. هرچند اون موقع دیگه خیلیم برام مهم نبود و فقط به سلامتی م.ژ فکر می کردم و می گفتم اگر اون نباشه کل دنیا رو هم نمی خوام چه برسه به پزشکی.اون سال تابستون یه آموزشگاهی توی فاطمی بود که اونجا درس می دادم یه روز تو راه برگشت آگهی تبلیغاتی کلاس های آمادگی آزمون"کارشناسی به پزشکی" دانشگاه تهران رو دیدم و بعد از پرس و جو اول به خاطر رشته فنیم گفتن بهتره ریسک نکنی اما وقتی شور و شوق من رو دیدن گفتن حالا فعلا کلاس ها رو چند جلسه آزمایشی بیا اگه دیدی میتونی و اگر کنکور قبول نشده بودی ثبت نام کن. کلاس ها از مرداد شروع شدن و 3 روز در هفته از 8 صبح تا 8 شب بود اما من نه خسته می شدم نه دل زده بلکه روز به روز علاقه ام بیشتر می شد . مهرماه 94 م.ژ دلبند ما رو سوزوند و از بینمون رفت. خیلی ضربه بدی خوردم و چندین ماه افسردگی رو پشت سر گذاشتم اما تنها دلخوشیم به کلاس هام بود و این که اگر بتونم توی این آزمون موفق بشم م.ژ هم کلی خوشحال میشه . یک هفته مونده به آزمون ثبت نام من رو رد کردن و دلیلش رو نقص مدرک اعلام کردن و من هرچی بالا و پایین رفتم گفتن که امکان نداره بتونی توی آزمون شرکت کنی من حتی بهشون گفتم که تعهد میدم اگر آزمون رو قبول بشم و نقص مدرکم هنوز پابرجا باشه شما قبولیم رو لغو کنید اما این کار رو نکردن. پدرم برای اون کلاس ها هزینه خیلی زیادی رو کرده بود و خیلی ناراحت بودم و خجالت می کشیدم ازشون. تا کنکور 95 حدود 5 ماه باقی بود و 5 ماه واقعا فرصت کمی نیست اما من بدجوری شکسته بودم و نتونستم تا کنکور خودمو جمع و جور کنم و اصلا حتی دلم نمیخواست که کنکور رو بدم ولی با اصرار پدر و مادرم دادم و 9200 شد رتبه ام. مجددا شروع کردم برای کنکور 96 خوندم سال 96 برادرم پیش دانشگاهی بود و فرصت خیلی خوبی بود اما برادرم انگار نه انگار بود که کنکور داره. من می خوندم ولی خیلی خودم رو باخته بودم و روحیه نداشتم اصلا از طرفی خونه نشینی مطلق من اجتماعی رو تبدیل به یه آدم منزوی کرده بود. آخرین سنجش ترازم 9000 شد اما توی کنکور این قدر داغون بودم که همون لحظه که پاسخ نامه ام رو دادم فهمیدم علیرغم آسون بودن کنکور خراب کردم . یک ماه تموم استرس داشتم . وقتی رتبه ها اومد انتظار رتبه سه رقمی نداشتم اما دیگه فکر هم نمی کردم 3500 شده باشم این بار از سال 94 هم مرزتر بودم اما بازهم نشد که بشه . پدرم بهم گفته بود کنکور 96 آخرین سالیه که میذارم کنکور بدی دیگه باید بری سرکار سالهای طلایی جوونیت داره میره و اصلا متوجه نیستی، اما وقتی دیدن چقدر داغونم گفتن که اشکال نداره 97 هم شانست رو امتحان کن. قراره امسال دیگه آخرین کنکوری باشه که میدم و طبق قولی که به پدرم دارم از فردای کنکور قراره برم دنبال کار . دعا کنید برام با همه این فراز و نشیب ها بتونم از پس کنکور امسال سربلند بربیام و لبخند مادر و پدرم رو ببینم بعد از این همه زحمتی که برام کشیدن و هزینه ای که برام کردن.

+انتظار ندارم این متن رو کامل بخونین فقط خواستم ذهنم سبک بشه با نوشتنش و شاید تجربیاتم به درد کسی بخوره :)))

++برای همه کنکوری ها همیشه دعا کردم و باز هم دعا می کنم الهی که خواسته دلتون با مصلحتی که خدا براتون در نظر گرفته یکی باشه :)))

رومی زنگی
۰۳تیر

خب بالاخره ما سنجش آخر رو هم دادیم ولی بسیار پرحاشیه ! شب قبلش که بی خوابی منو کشت ( پستش موجوده) و روز آزمون وقتی عمومیا تموم شد مثل آبشار از چشم های من اشک میومد و می سوخت :'((( از وقتی اومدم خونه هم ضجّه زدم تا خود شب . قبل از اومدن کارنامه من اصولا چک نمیکنم بعد اینکه کارنامه میاد شروع می کنم تحلیل کردن اینطوری اعصابم کمتر خرد میشه . این دفعه دلاور بازیم گل کرد گفتم عمومیا که خوبه رو قبل کارنامه یه چک بزنم . چشمتون روز بد نبینه ادبیات که دیدم اومدم ابروش رو درست کنم زدم هر دو چشمش رو کور کردم :'((( خواستم خیلی اظهار فضل کنم زبان فارسی زدم که غلط شد همش متاسفانه و ادبیاتم به قهقرا رفت کلا ٥٤٪ عربی خداروشکر خوب بود و فقط یه سوال رو  با شک زدم که اونم شد ٩٥ معارف هم به نسبت من که همیشه ٣٠-٤٠ میزدم ٧٤ درصد خوبی به حساب میومد اما مثل اینکه یه لشکر ١٠٠ زده بودن که تراز ما خیلی خوب نشد با ٧٤٪ زبان هم مثل ادبیات به دره سقوط کرد متاسفانه علی رغم اینکه من به زبان انگلیسیم ایمان دارم و پاش قسم میخورم ٥ تا غلط زدم ( دست گلم درد نکنه واقعا ) و شد ٧٤٪ اونم :'(( . اختصاصی ها هم هر ٤ تاش تو رِنج ٥٠٪ بود یکی دو تا بالا پایین . تراز کلّم ١٠٤٠٠ شد . فقط یکی به من بگه سنجش رو چه حسابی پیش بینی میکنه" ٣٢٨ مطابق کنکور ٩٦" لابد میگه اینا دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارن بذار یه کم امید واهی بدیم بهشون برن خوش باشن حداقل :((( 

خلاصه که خسته ام خیلی هم خسته ام اما با لبخند کم رنگی روی لبم ادامه میدم تا آخرین نفس ! تا وقتی که کامم شیرینی پیروزی رو بچشه دست بر نمی دارم شما هم برام دعا کنین خیلی خیلی ممنون تون میشم :)))

رومی زنگی
۰۱تیر

یادمه اولین بار که از زبان معلم دینی مدرسه شنیدم خداوند از روح خودش در ما دمیده اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که پس چرا خدا " لا تأخُذُه سنةٌ و لا نوم " هستن و به قول معلم کنکورمون خدا حتی چُرت هم نمیزنه اما ما به ٨ ساعت خواب نیاز داریم و کم خوابی حتی زودتر از کم غذایی و کم آبی نوع  بشر رو میکُشه ؟ هیچکس جواب قانع کننده ای نداشت برام و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که ما اسیر کالبد و جسممونیم برای همین هم خسته می شیم و به خواب نیاز داریم ؛ هرچند که میگن روح هم از این قاعده مستثنا نیست و کم خوابی با بیماری های روحی و روانی هم ارتباط داره ! بگذریم که من هنوز جواب سوالم رونگرفتم ! :)) 

همیشه از دوران پیش دبستانی یادمه که اگر میدونستم قراره صبح زود بیدار بشم شبش اضطراب میگرفتم و خیلی سخت خوابم می برد . همه ١٢سال مدرسه نزدیک اول مهر که می شد عزام می گرفت که قراره از ٩ برم تو رخت خواب و کتاب بخونم   تا ١٢ و شاید با کلافگی خوابم ببره . این عادت زشت هنوز که هنوزه همراهمه متاسفانه و اصلا هیچ میونه ای با زود خوابیدن ندارم و اگر هم زود بخوابم تصادفا ( شاید سرجمع  یکی دو بار تو کل زندگیم اتفاق افتاده باشه ) خوابم اصلا سنگین نمیشه و نصف شب بیدار میشم که اون خودش میشه معضلی علی حدّه ! خلاصه که همیشه آرزوم بود ای کاش ما انسان ها هم مثل خدا میتونستیم نخوابیم اصلا و اون موقع من مجبور نبودم برای یه لقمه خواب n ساعت کتاب بخونم تا بلکه خسته بشم و خوابم ببره...


رومی زنگی