رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۸مرداد

از چند نفر قابل اعتماد  شنیدم که میگن دامپزشکی رشته خیلی خوبیه آینده اش خوبه علمش هم ، هم از پزشکی کامل تره هم بیشتر جاها به کمک علم پزشکی میاد و از این حرفا . از طرفی توی تخمین هام هم اومده . روزانه و شهر خودم .  اما من راستش اصلا دلم باهاش نیست خیلی سرچ کردم و راجع بهش خوندم و پرس و جو کردم . مادرم که کاملا مخالفه و میگه:  تو شرایطت اینجوری نیست که صرفا بخوای یه چیز قبول بشی و پشت کنکور نمونی و این که علاقه ات مشخصه و یا به همون میرسی یا بالاخره یه کار دیگه میکنی حرکات این مدلی نزن خواهشا . هرجوری هم فکر می کنم حق با مادرمه ولی پدرم میگه دامپزشکی خیلی هم رشته خوبیه البته پدرم کلا معتقدن من از سر سیری دارم تغییر رشته میدم و اون رشته ای که من الان لیسانسش رو دارم آرزوی خیلیاست و من قدر نمیدونم :(

نمیدونم چرا با این که دلم باهاش نیست چرا اینقدر پریشون شدم :'((

رومی زنگی
۱۶مرداد

صبح ساعت یه ربع به ١١ چشمامو باز کردم و دیدم مادرم با عجله و اضطراب همیشگیش تو کمد دنبال یه چیزی میگرده هر از گاهی هم میگه تو ندیدیش . منم با چشمای خواب آلوده و موهای پریشون فقط چند ثانیه نگاه کردم بعدش گفتم : مادر من آخه من گاهی اوقات توی روز خورشید هم وسط آسمون پیدا نمیکنم شما چه انتظارا از من داری ! مادرم هم یه نگاه " خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه" بهم کرد و گفت خیلی خب حالا نطق نکن هنوز بیدار نشده یه دونه از اون ماکارونی خوش مزه هات درست کن تا من و پدرت برگردیم . به امیر(برادرم ) هم کار بگو که کمکت کنه . ما هم فقط گفتیم سفره صبحونه رو دستمال بکشه که اون کارم نکرد آخر سر خودم دستمال کشیدم ://هیچی دیگه هنوز ویندوزم بالا نیومده مامور شدم واسه کل خانواده غذا بپزم . یه چیزی خوردم . اول کوه ظرفی که توی سینک بود رو شستم و بعدش برای غذا دست به کار شدم . حدود یک ساعت و نیم وقتم رو گرفت تا دَمِش کردم بالاخره . روی مبل روبروی آشپزخونه وِلو شده بودم که دیدم یا خدااا تو آشپزخونه انگار بمب خوشه ای منفجر شده . با کلی غر به خودم پاشدم شروع کردم باز ظرفا رو شستن و مرتب کردن گاز و آشپزخونه . که مادر و پدرم رسیدن تازه یادم افتاد کاهو نشستم سریع کاهو شستم و سالاد درست کردم . خلاصه که همه گفتن بدون تعارف واقعا عالی بود ( البته همه به جز پدرم که کمال گرایی شون معرف حضورتون هست که آخر سرم گفتن به نظرمن ربش زیاده !) بعد از نهار هم کل سفره و ظرف ها رو جمع کردم ولی واقعا انرژی نداشتم که بشورم شون .

من امروز همه این کارا رو کردم اما نمیدونم چرا نمیتونم با این قضیه کنار بیام که کار خونه فقط مختص خانوم هاست . تمام مدتی که من داشتم بدو بدو میکردم برادرم برای خودش نشسته بود زیر کولر و فیلم می دید و فقط وقتی یه بار بهش گفتم رب رو از یخچال بهم بده کلی بهش برخورد که مادر همه این کارا رو تنهایی میکنه هزار تا دستیار هم نمیخواد :// 

مادر من ( برخلاف من !) رتبه برتر کنکور بوده و بهترین رشته رو تو بهترین دانشگاه خونده . اما الان مدرکش کنار مدرک من داره خاک می خوره و صرفا داره می شوره و می پزه و می سابه . من اصلا در جایگاهی نیستم که بخوام بگم خونه داری چقدر مهمه و واقعا ارزشش بی نهایت بالاست . اما من خودم یه احساسی دارم که گاهی هم غلط شاید باشه ولی حس می کنم بشور و بساب صِرف باعث هرز رفتن استعدادهام میشه چون هیچ چیز جدیدی آدم توش یاد نمیگیره و هیچ چلنجی نداره . یه سیکله که هی تکرار میشه  ( الان میگین اوه چه خودشیفته کی گفته حالا تو استعداد داری؟!)  و همچنین معتقدم خونه جاییه که تک تک افراد دارن توش زندگی میکنن پس هرکس باید یه گوشه کار رو بگیره نه اینکه فقط مادر و دختر یا دخترهای اون خونه بدو بدو کنن و پسرها و پدر با آرامش به کارهای شخصی خودشون برسن . نمیدونم واقعا ولی خیلی بعضی وقتا این قضیه بهم فشار میاره. حتی توی فامیل ما اینطوریه که اگر یه دختر ٣٠ ساله مجرد خونه بمونه و ظهرش غذا نداشته باشن واویلاست اصلا . ولی وقتی سه تا پسر تو رنج سنی ٢٠ تا ٣٠ سال توی خونه تنهان هیچکس هیچ انتظاری ازشون نداره و حتی اگه یه نیمرو درست کنن کلی به به و چه چه شون میکنن . من کار اون دختر ٣٠ ساله ای که راست راست راه میره و غذا درست نمیکنه رو تایید نمیکنم اصلا ولی میگم وقتی از دخترها یه همچین انتظاری میره متقابلا باید همین انتظار رو از پسرها هم داشته باشن نه اینکه غذا درست نکردن دخترها بشه گناه کبیره و غذا درست نکردن پسرها حق مسلم شون باشه . چون به هر حال انسان ها چه مذکر چه مونث فتوسنتز که نمی کنن و بالاخره به غذا احتیاج دارن:) 

+ پرحرفی من رو ببخشید یه حرفاییه که مدت هاست تو دلمه و باید مینوشتم شون 

رومی زنگی
۱۶مرداد

صبح که رفتیم صبحانه 90% وسایل مون جمع بود فقط مونده بود یه سری چیزهای لحظه آخری مثل دمپایی و اینا . برای آخرین بار اون منظره چشم نواز رو نگاه کردم و هوای بدیع مه آلود روستا رو با شدت دادم توی ریه هام. 

با همکاری هم کوه وسایل مون رو جمع کردیم و صندوق رو تا خرخره پُر! خلاصه که با چند تا آیه الکرسی روانه شهرمون شدیم. توی راه اصلا توقف نداشتیم و من فکر می کردم عملکرد پاهام رو برای همیشه از دست دادم و هیچوقت دیگه نخواهم تونست روی پاهام راه برم و واقعا مسیر برام طولانی شده بود و نق زدن هام هم شروع شده بود دقیقا 7 ساعت توی راه بودیم و موقعی که رسیدیم خونه من واقعا یک مولکول ATP قابل استفاده هم توی بدنم نمونده بود. یعنی وقتی دیدم مادرم و عمه ام به محض رسیدن مانتو و روسری هاشون رو در آوردن و شروع کردن به برنج خیس کردن و مقدمات نهار رو آماده کردن و ما بینش هم محتویات ساک ها رو جابجا می کردن فقط  دلم میخواست زار بزنم . من که به نشانه اعتراض همونجا روی مبل با مانتو ولو شدم و پس از تلاش های عمه خانم ، مادر و پدرم ساعت 5 و نیم عصر بالاخره نهار خوردیم. 

+این سفر ما هم خداروشکر به خوبی تموم شد. امیدوارم سفر زندگی همه مون پر از دستاورد های پرارزش باشه :)))

رومی زنگی
۱۶مرداد

صبح یک شنبه از اونجایی که شب قبلش دیر خوابیده بودم با تقریب خوبی میتونم بگم با کتک بیدار شدم و به شدت احساس نیاز می کردم به حمام اما  نسبت به حمام اونجا یه جوری بودم. وقتی رفتیم صبحانه من و برادرم زودتر از بقیه برگشتیم من فقط به برادرم گفتم من دیگه تحمل ندارم و هر جوری بود یه دوش الکی گرفتم بالاخره چون اون روز قرار بود به جبران حال گیری دیروزش بریم صفاسیتی. خلاصه که تفریحات این قدر زیاد بودن که راستش ما وقت کم آوردیم و فقط یک ساعت توی صف بودیم:( اما صحنه ای که دیدیم اونجا واقعا می ارزید فرض کنید یه دره با شیب 90 درجه پوشیده از درخت و پوشش سرسبز که منتهی می شد به یه پارک جنگلی واقعا معرکه بود. برنامه اون روزمون برای نهار این بود که به یکی از رستوران هایی که بهمون توصیه شده بود بریم که توسط یک خانم از اهالی روستا اداره می شد. رستوران فوق العاده شلوغ بود و من ته دلم کلی به اون خانمی که این مجموعه رو راه انداخته بود و این همه از اهالی روستا به خاطرش دستشون بند شده افتخار می کردم. پدرم اما مثل همیشه ناراضی بود و میگفت من به هیچکس توصیه نمی کنم که بیاد اینجا. چه میدونم فلان بودو گرم بود و ... ولی از نظر بقیه مون خوب بود همه چیز ( البته خیلی در گوشی لازمه بگم که پدر بنده کلا ید طولایی در کمال گرایی دارن و اگر بخوام با یه مثال واضح بگم هر وقت یکی از ورزشکاران خانم ایرانی مدال میگیره پدرم میگن اگر این در کنار مداله رتبه 1 کنکور هم می شد اون موقع خوب بود الان که یه مدال گرفته دیگه فقط :// ) . وقتی برگشتیم روستا یه چرخی توی کوچه پس کوچه های روستای خودمون زدیم در حالی که مه بود و بارون سوزنی و ریزی میومد . عمه ام قرص رانیتیدین شون رو فراموش کرده بودن بیارن از اهالی ده سراغ داروخانه رو گرفتیم و یه مغازه ای بهمون نشون دادن که کلا یک قفسه دارو داشت دو نوع شامپو(یک مدل شامپو بچه یک مدل شامپوی بزرگسال) و یک مدل دستمال کاغذی ، والسلام :|| ضمنا من هیچ مطب دکتر یا درمانگاه یا چه میدونم خانه بهداشتی ندیدم اونجا یعنی واقعا مردم اون روستا اگه مریض بشن چیکار میکنن ؟:( خلاصه که برگشتیم به اتاق بعدش و وسایل غیر دم دستی مون رو جمع کردیم چون دوشنبه میخواستیم برگردیم. اون شب هم من چند ساعتی توی هوای خنک بالکن نشستم و فقط از اعماق وجودم نفس کشیدم و به ریه هام گفتم برین حالشو ببرین که حالا حالاها دیگه از این هواهای پاک و لطیف گیرتون نمیاد:)

رومی زنگی
۱۶مرداد
در پست قبلی عرض کردم خدمتون که روز جمعه چقدر خوابیده بودم بنابراین صبحش ساعت 7 بیدار شدم شاید باورش سخت باشه ولی پتانسیلش رو داشتم بیشتر هم بخوابم. خلاصه صبحانه خوردیم و پدرم گفتن که بریم شهر یه گشتی بزنیم سوار شدن به ماشین همانا و کشف کارنکردن کولر همانا خلاصه گشت توی شهرمون تبدیل شد به گشتن دنبال تعمیرکار ماشین توی شهر. القصه که تو اون هوای شرجی و گرم شهر چندین ساعت سرگردون بودیم تا ماشین درست بشه وقتی برگشتیم و ساعت 5 عصر نهار! خوردیم من مجددا بیهوش شدم تا 8 شب ولی این بار دیگه با کمال تعجب از خواب اشباع شده بودم و پتانسیل خواب بیشتر نداشتم حقیقتش:) یه چرخی زدم و به قول پدرم فشار خونم تازه نرمال شده بود که ساعت 11 همه گفتن ما خوابمون میاد و چراغ ها رو خاموش کردن. منم واقعا خوابم نمیومد کامپیوترم رو برداشتم و رفتم توی بالکن اتاق . از منظره اش چی بگم براتون که مه تا جلوی پام اومده بود و رطوبتش رو روی صورتم حس می کردم اما  هوا اون قدری خنک و لطیف بود که پوستم رو نوازش می کرد و رطوبتش اصلا اذیت کننده نبود. یکی دو ساعتی تو اون فضای خنک و بی نظیر با اینترنت به شدت کم سرعت اونجا تو اینترنت گشتم که برادرم هم بهم ملحق شد و یه یه ساعتی هم داشتیم حرفای خواهر برادری می زدیم. خلاصه ساعت 2 با اینکه واقعا خوابمون نمیومد تصمیم گرفتیم به اتفاق برادرجان بریم بخوابیم.
رومی زنگی
۱۴مرداد
پنج شنبه شب که صبح زود فرداش یعنی جمعه راهی بودیم من تا چهار و نیم صبح دور خودم می چرخیدم و وسیله جمع می کردم. صبح ساعت 6 جناب پدر زنگ بیداری رو زدن و از شب قبل هم اولتیماتوم داده بودن که هیچ کس حق نداره تو راه بخوابه:/ ولی من واقعا بدجوری خوابم میومد خلاصه با هر بدبختی بود تا ساعت 11 خودم رو بیدار نگه داشتم ولی ساعت 11 پلک هام کم کم سنگین شد و از هوش رفتم . وقتی چشمام رو باز کردم احساس می کردم هنوز دارم خواب میبینم؛ دو طرف جاده سبز سبز و مه غلیظی که بالادست این جاده بود و ما تو یه جاده رویایی پر پیچ و خم کوهستانی که انگار داشت به بهشت نزدیک و نزدیکتر می شد در حرکت بودیم. واقعا نمیدونم چطوری توصیف کنم برای من که بهشت مجسم بود. ساعت 2 بعد از ظهر بالاخره به روستای مقصد مون رسیدیم . از اهالی پرس و جو کردیم که کجا میتونیم بساط منقل و اینا راه بندازیم برای غدا و یه پارک جنگلی توی اون روستا رو بهمون معرفی کردن . توی پارک چند تا اسب جوان و به غایت زیبا دیدیم من هنوزم فکر می کنم خواب دیدم . واقعا برای من که ازبچگی تو یه شهر شلوغ و آلوده بزرگ شدم این همه بکر بودن فضا و طبیعت ناب خیلی جذابیت داره . واقعا طعم غذایی که آدم توی طبیعت می خوره هم کلی فرق داره با غذایی که توی خونه می خوره . بالاخره بعد از کلی تلاش موفق شدیم ساعت 5 عصر نهار بخوریم. وقتی برگشتیم به اقامت گاه مون و چای خوردیم و یه کم وسایل و جمع و جور کردیم ساعت شد 9 شب و من انگار روی هرکدوم از پلک هام 10 تا آجر گذاشته بودن.  نماز مغرب و عشا رو خوندم و بیهوش شدم تا 7 صبح. واقعا برای خودم هم این حجم خستگی و خواب آلودگی جای تعجب داشت. برادرم فردای اون روز می گفت واقعا هیچی از سر و صدای ما موقع دیدن فوتبال متوجه نشدی ؟ کلی صدات کردیم که جابجا بشو و اینها . گفتم بهش خدا شاهده من از اون لحظه که چادر نماز رو از سرم برداشتم تا 7 صبح هیچییی یادم نمیاد. خلاصه که روز اول واقعا خوب گذشت امیدوارم همه تون هرجا که هستین دلتون خوش باشه :)))
رومی زنگی
۱۲مرداد

از اوایل هفته که هنوز نتایج کنکور نیومده بود پدرم زمزمه مسافرت  آخر این هفته رو داشت. وسط هفته که نتایج اومد و من کمتر و برادرم خیلی بیشتر ضدحال خورد گفتیم ما حال و حوصله مسافرت واقعا نداریم . پدرم هم خیلی شیک گفتن بیخود میخواین بشینین تو خونه هی غصه بخورین لازم نکرده همین جمعه میریم تا دوشنبه یه هوایی به اون کَلّه های آک بندتون بخوره ( واقعا از این همه تعریف پدرم به وجد اومدیم :)) خلاصه که فردا راهی سرزمین سرسبز خطه شمالی هستیم جای همگی تون رو خالی می کنم دوستان خوبم و امیدوارم همه مون از کنکور نتایج درخشان بگیریم. 

رومی زنگی
۱۱مرداد
دارم دفترچه انتخاب رشته رو زیر و رو می کنم و میبینم که تقریبا 90% دانشگاه های علوم پزشکی "هیچ گونه" تعهد خوابگاه ندارن :||
واقعا دست گلشون خیلی درد نکنه بچه های مردم که پدر و مادرشون با هزار امید و آرزو به اینجا رسوندن شون حالا تو شهر غریب سفیل و سرگردان بشن ؟!:| واقعا یعنی چی که امکانات خوابگاهی پیش بینی نمیشه مگه داریم اصلا ؟ یعنی فقط همه تو هر شهری هستن برن دانشگاه ؟ منطقیه اصلا ؟ نمیدونم چی بگم واقعا :(((
رومی زنگی
۱۱مرداد

دیروز از اون صبحایی بود که با کتک خودم رو بیدار کردم. کلاس یوگا داشتم یه دوش گرفتم و بدو بدو رفتم کلاس . به دلیل قوانین اونجا تلفنم رو خاموش کردم و تحویل دادم . تمریناتش کلی حالم رو جا آورده بود. به محض این که رسیدم خونه و سایت های کنکوری رو چک کردم دیدم رتبه های 1 تا 10 سه تا رشته و 1 تا 3 هنر و زبان اومده نمیدونم واقعا اون لحظه اون همه اشک رو از کجا آوردم ولی تا گردنم و یقه تی شرتم خیس شد مادرم هم همش میگفت: آخه تو که نمیدونی رتبه ات چند شده این همه بی تابی برای چیه ؟ خلاصه تا شب تقریبا احساس می کردم عضلات دست وپام بی حس شده و حس می کردم فلج شدم.

 11 شب بعد از n بار refresh کردن بالاخره لینک نتایج اولیه اومد منم تو اتاقم تنها بودم خیلی مویرگی رفتم در رو بستم و اطلاعاتم رو وارد کردم، قشنگ داشتم قالب تهی می کردم اولین چیزی که به چشمم خورد درصد عربیم بود که از اونی که فکر می کردم بیشتر بود ادبیات هم همینطور اما با دیدن درصد دینی و فیزیکم کلا پنچر شدم :| هر دو زیر 50 بودن و متاسفانه فیزیک رو از معارف هم بدتر زده بودم :((( میانگین درصدام 61 بود و رتبه زیر گروهم حدود 1000 تا از پارسال بهتر بود با این وجود هنوز لب مرزم برای اونی که میخوام  البته مرزی که بیشتر طرف قبول نشدنه :||دوباره سیل اشکام جاری شد و واقعا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم پدرم بغلم کرد و کلی تبریک گفت منم با گریه که معلوم نبود اصلا چی دارم میگم میگفتم من شرمنده همه ام شرمنده شما ام چه تبریکی و کلا جو تراژیکی بود .

دیشب خیلی شب سختی بود برام و امروز صبح هم تا عصر با یه سردرد وحشتناکی سر کردم اما از دیروز تا حالا دارم با خودم کلنجار میرم که با قضا و مشیت الهی واقعا نمیشه جنگید من همه تلاشم رو کردم همه تلاشی که فکر میکردم میتونم بکنم بقیه اش رو واقعا میخوام بسپارم به خودش دیگه همه چی از کنترل من خارجه و اصلا نمیخوام به زور ازش چیزی رو بگیرم . خودش دیده که من تلاشم رو کردم نمیگم بازیگوشی نداشتم ولی بالاخره از جون و جوونیم مایه گذاشتم اگر حقم باشه واقعا بهم میده و اگرم نه گرچه خیلی خیلی خیلی برام سخته اما واقعا نمیتونم جلوش بایستم . 

خدایا به من توان و قوت بده که بتونم هرچی که برام در نظر گرفتی رو با جان و قلبم بپذیرم و راضی باشم به راضی بودن تو هرچند که کامم رو تلخ کنه و اون چیزی نباشه که من انتظار داشتم . خدایا میدونی که از کجا تا این جا اومدم میدونی چند بار با سر زمین خوردم اما هرسری با اتکا به تو بلند شدم چون خودت شاهد زمین خوردن هام هم بودی حتی اگر امسال هم به اون چیزی که میخوام نرسم کمکم کن که یه معنی خوبی برای این همه شکست پیدا کنم . 


رومی زنگی
۰۸مرداد

یادش بخیر سال اول و دوم دبیرستان یه دبیر ادبیات داشتیم خانم الف که به شدت اصرار داشتن بگن خشن و بی احساس و سرد هستن اما خب الان که فکر میکنم به این غلظت هم نبودن حقیقتش . خانم الف چنان فضای رعب و وحشتی ایجاد می کردن موقع صدا کردن اسم برای درس پرسیدن که ما جملگی حاضر بودیم به قتل هایی که نکردیم اون لحظه اعتراف کنیم ولی اسممون جز کسانی که قراره برن برای پرسش شفاهی  ( در حقیقت برای پر پر شدن !) نباشه . حین  جواب دادن هم اگر فقط یک کلمه از فرمایشات جلسه قبل ایشون رو  این ور اون ور میگفتی با غیظ و عصبانیت و صدای به غایت بلند میگفتن : نباف خانوم ! از خودت نباف مگه بافتنیه . خداروشکر این جمله معروف ایشون که معمولا هرجلسه چند بار تکرار میشد گریبان گیر من نشد تو اون دو سال . 

الان تقریبا ٤-٥ سالی میشه که شب ها تا نزدیک اذان صبح و گاهی تا ٦-٧ صبح ذهنم بافتنی می بافه ؛ آسمون و ریسمون به هم می بافه و مغز خسته و پر تلاطم من رو از خوابیدن باز می داره. گاهی وقتا به خودم نهیب می زنم که نباف خانم بافتنیه مگه و از خانم الف یاد می کنم . اگر یه روزی تصادفا ببینم شون بهشون میگم چقدر ما اون سال ها خوش بخت بودیم که بافتنی های ذهن مون نهایتا منجر می شد به بال و پر دادن معنی یک بیت شعر برای بیست و پنج صدم نمره بیشتر  . بهشون میگم که کلاف های سردرگم ذهنم که تا صبح ازشون بافتنی می بافم روز به روز تعداد و پیچیدگی شون بیشتر میشه و من هرروز هزار باره آرزو می کنم که ای کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم و ای کاش دغدغه های زندگیم هیچوقت از اونهایی که توی ١٥ سالگی داشتم فراتر نمی رفت . 

+ امیدوارم همه بافتنی های  منفی من و شما بافتنی های شکافتنی باشن و از همون هایی باشن که فقط استرس بهمون وارد میکنن ولی در نهایت ختم به خیر میشن :)) 

رومی زنگی