رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۰۸شهریور

منزل پدربزرگ پدری و عمه ام توی یکی از قدیمیترین محله های پایتخته تقریبا وسط قلب تپنده شهر. تا حدود 10 سالگی من منزل ما هم  توی یکی از واحدهای ساختمان پدربزرگم که پدرم ساختنش بود ولی به دلایل مفصلی ما از اونجا نقل مکان کردیم سال ها پیش اما خب بخش عمده و بزرگی از کودکی من توی اون محله سپری شده و هنوز هم که به منزل عمو یا عمه سر می زنیم مرور خاطرات احساس عجیبی بهم میده. یکی از بهترین قسمت های محله قدیم مون یک کتاب فروشیه فوق العاده قدیمیه که بدون اغراق شاید به جرات بتونم بگم 70-80 سال قدمت داره اما یادمه زمانی که من دبستان بودم و کتاب های کمک درسی اصلا به فراوانی و در دسترس بودن الان نبودن اونجا همه کتاب های روز اون زمان رو داشت و البته کتاب های عالی غیر درسی که اون موقع به کار من نمیومد زیاد چون بچه بودم. جالبه یادم میاد که وقتی راهنمایی و دبیرستان رفتم ما دیگه توی اون محله نبودیم اما هرسال با اصرار از پدر و مادرم میخواستم که کتاب های درسیم رو اونجا ثبت نام کنم و از اون کتاب فروشی بگیرم یه جورایی احساس می کردم به اون محله تعلق دارم و اون کتاب فروشی برام شانس میاره! دیروز در راه رفتن به منزل عمه جان ناخودآگاه وقتی به همون کتاب فروشی معروف رسیدم ایستادم و نگاهش کردم یه خانم حدود 30 ساله و یه آقای مسن که صاحب اصلی کتاب فروشی بودن داشتن کتاب های درسی که تازه براشون رسیده بود رو دسته بندی و مرتب می کردن. بوی کتاب درسی نو دیوونه ام کرده بود چند ثانیه چشمام رو بسته بودم و فقط بو می کردم چشمام رو که باز کردم دیدم خانومه با یه لبخند مهربون دارن نگاهم میکنن با خنده گفتن جانم ؟ میتونم کمکت کنم؟ اومدی کتاب درسی بگیری ؟یه خرده خودمو جمع و جور کردم سلام کردم و ازش پرسیدم که کتاب یک مرد اوریانا فالاچی رو دارن یا نه ؟ گفتن که ندارن ولی یه نسخه قدیمی از یه کتاب دیگه ی اوریانا فالاچی رو دارن برام آوردن چند صفحه رندوم از کتاب رو خوندم و چون قلم اوریانا فلاچی رو دوست داشتم خریدمش. کتابه یه خرده درب و داغون بود ولی همون آقای مسن گفتن که این چند روزه به خاطر کتاب های درسی خیلی سرشون شلوغه گفتن هفته بعد بیارش خودم برات درستش می کنم . نمیدونم این کتاب فروشی محله قدیمی مون چی داره که من اینقدر پر از حس خوب میشم وقتی حتی از کنارش رد میشم. بوی زندگی و امید میده.

+به نظرم دوران کودکی با همه بکن نکن هاش با همه سختگیری هایی که پدر و مادرا میکنن باز هم طلایی ترین دوران زندگی آدمه ای کاش همون روزا اینقدر آرزو نمی کردم که بزرگ بشم . امروز مادر بزرگ و پدربزرگم دیگه نیستن تا خودم رو براشون لوس کنم . امروز پسرعموم که همیشه برام تاب می بست و دوچرخه سواری یادم داد ومثل یه برادر بزرگتر هوام رو داشت دغدغه و گرفتاری های خودش رو داره و مهمتر از همه من دیگه اون دختر کوچولوی خیال پرداز  حاضر جواب که همیشه موهای بافته داشت نیستم. 

رومی زنگی
۰۸شهریور
سه شنبه یه مصاحبه داشتم که از همون اولش میدونستم که چطور قرار باشه انگار اونم سرظهر ! بعد از این که بعد 2 ساعت تونستم از دستشون خلاص بشم تازه یادم افتاد که به آتری قول دادم برم پیشش چهره معصومش تو ذهنم اومد که با اون لهجه دل نشینش میگفت: من دوست دارم بیای اما اگه اذیت میشی نه! خودم هم دلم میخواست برم توی گرمای 3 بعدازظهر نهار نخورده راه افتادم که نزدیکترین  ایستگاه مترو رو پیدا کنم و خودم رو پرت کنم توش یک ساعت بعد رسیدم بهش عین فرشته ها خوابیده بودن هم آتری هم آیلی خواهر بزرگترش. رفتم دستام رو بشورم که دیدم بیدار شد اومدم توی بغلم و با لحن خاص خودش گفت عزززیزدلمی! مرسی که اومدی خیلی خوشحالم اینجایی. مهربونیش تا اعماق قلبم نفوذ کرد. قرار و مدار گذاشته بودن که شب رو خونه خاله ش بگذرونیم پیاده راه افتادیم و اونقدر خندیدیم که اصلا متوجه نشدیم چقدر راه رفتیم بعد از شام عکس های قدیمی دیدیم و از خاله ش خواستیم که بهمون بافتنی یاد بده انگار نه انگار نصف شب بود بافتنی بافتیم و خندیدیم و هورت هورت چای خوردیم به خودمون که اومدیم 4 صبح بود و به قول مادربزرگم چشم هامون کوچولو شده بود اما انگار دلمون نمیومد شب آخری که با هم بودیم رو بخوابیم دست های همدیگه رو گرفتیم و خوابیدیم تا صبح . صبح مجبور بودم از آتری خداحافظی کنم و برگردم محکم بغلش کردم و گفتم سعی کن از این به بعد زود به زود بیای خندیدی و گفت حتما. اشکام رو پاک کردم و ازش جداشدم . آتری درست مثل خواهرمه برام درسته من هیچ خواهر خونی ندارم ولی حداقل چند تا دوست و یه سری از اعضای فامیل از جمله آتری واقعا هیچ فرقی با یه خواهر برام ندارن خدا همه تون رو حفظ کنه خواهرهای خوبم هرجای دنیا که هستین ❤❤❤
رومی زنگی
۰۶شهریور

دوستان عزیزدلم یاران مهربانم این که من در مورد کد رشته های دانشگاه آزاد اظهار نظر می کنم لزوما به این معنی نیست که گنج قارون دارم و یا قراره حتما برم دانشگاه آزاد ، کما این که سالی که کنکور 18 سالگیم رو دادم (و اون موقع کنکور آزاد جدا بود ) کنکور آزاد هم دادم و رتبه آزادم 16 بود و رشته ای که آزاد قبول شده بودم رو بیشتر دوست داشتم  اما نرفتم ، بیایم اینقدر راحت همدیگر رو قضاوت نکنیم :) 

دوستتون دارم 

رومی زنگی
۰۵شهریور

هوووف هی میخوام دهنم بسته بمونه و هیچی نگم ولی نمیذارن دانشگاه آزاد برداشته یه سری کدها رو نوشته "منوط به تخصیص ظرفیت"  خب باشه مگه کسی چیزی گفت اصلا هر چی شما بگین تا اینجا که همه چی اوکیه ولی مشکل از اون جایی  شروع میشه که این رشته ها اوایل انتخاب رشته آزاد توی لیست نبودن اصلا بعد که تمدید شد انتخاب رشته یهو سردرآوردن از لیست و بعدش که می رفتی انتخاب رشته رو تثبیت کنی دوباره این کدرشته ها غیبشون زده بود 😩 نمیدونم وزارت بهداشت در تخصیص ظرفیت ها تردید داره یا دانشگاه آزاد هنوز با خودش کنار نیومده که این کدرشته ها رو بذاره یا نه در هر صورت یه وضع نا بسامانیه اصلا . نکته جالب اینجاست که سازمان مرکزی دانشگاه آزاد کلیه  راههای ارتباطی رو هم به روی همگان بسته و به هیچ صورتی اعم از تلفنی اینترنتی و غیره پاسخگوی احدی نیست 😖 

به قول نقی معمولی من دیگه حرفی ندارم 😐

رومی زنگی
۰۵شهریور

حدود دو هفته ای میشد که فقط 10 صفحه از این کتاب مونده بود و فرصت نمی کردم و تمرکزش رو نداشتم که تمومش کنم که بالاخره امشب تمومش کردم .

راستش من همیشه علی رغم گاردی که نسبت به ازدواج داشتم دلم میخواست حتی اگر هیچوقت ازدواج نکردم یه بچه ای رو اداپت کنم و بزرگش کنم ولی چند وقتی بود که نسبت به این موضوع هم با تردید ها و چالش های فلسفی عمیقی مواجه شده بودم. خوندن این کتاب تردید هام رو جدی تر کرد و چالش های پیش روم رو دشوارتر. راستش در واقع بعد از خوندن این کتاب هرکس میتونه از خودش بپرسه: خودت اصلا میدونی واسه چی به دنیا اومدی که حالا میخوای یه موجود دیگه رو به این دنیا اضافه کنی ؟ اصلا اگه حتی همون بچه ای که اداپتش کردی  ازت بپرسه من چرا به دنیا اومدم میخوای چی جوابش رو بدی ؟ راستش بعضی کتابا واقعا یه سیلی میزنن تو گوشت. و با واقعیت رو به روت میکنن و این کتاب به نظرم از همون کتاباست و از دید من چندین بار باید خونده بشه 

رومی زنگی
۰۴شهریور
چندین ماهه یا دقیقتر بگم حدود 2 ساله که من 95% اوقات توی خونه ام و این واقعا خیلی سخت بوده برام چون تا 18 سالگی که مدرسه بعدش هم بلافاصله دانشگاه و بعد دانشگاه هم کلاس های کنکور و بعدش هم کلاس های جهاد که سه روز در هفته اش از 8 صبح تا 8 شب بود ولی من غر غرو هیچوقت یاد ندارم که از فشردگی برنامم نالیده باشم و از کلاس رفتن خسته شده باشم و به ستوه اومده باشم بلکه برعکس هدف نداشتن و بیشتر از هرچیز خونه نشینی نابودم می کنه. هرچقدر هم که همه میگن توی خونه خودت رو سرگرم کن ولی هنوزهم معتقدم هیچی مثل حضور مثبت و فعال توی جامعه حال آدم رو خوب نمیکنه. از زمستون به طور جدی دنبال کار می گردم ولی خب خیلی اتفاقات خاصی برام نیفتاد و بارها شد که خلال درس خوندنم دلم میخواست یه کاری پیدا می کردم تا بلکه روی روحیه و اعتماد به نفسم هم تاثیر مثبت داشته باشه. درست از هفته قبل که دو تا مهمان فوق العاده عزیز و مهم برام اومدن تا به اینجا برای دو تا مصاحبه مهم دعوت شدم ! یکیش رو به دلیل مناسب نبودن شرایط شغلیش کلا انصراف دادم ولی اون یکی درست روز سه شنبه است و من قرار بود از دوشنبه تا سه شنبه وقتم رو به طورکامل با مهمان هام بگذرونم چون پنج شنبه دارن برمیگردن و نمیدونم چه رمزیه که اصولا همه اتفاقات به صورت تو در تو اتفاق میفتن و درست موقعی اتفاق میفتن که در آستانه یه تغییر بزرگ هستی مثلا من تا آخر شهریور احتمالا باید دست نگه دارم تا ببینم شهر دیگه ای قبول میشم یا اصلا قبول نمیشم و این کلا شرایط رو 180 درجه میتونه تغییر بده. هنوز توی کش و قوس ام که به یه تصمیم برسم و ببینم چکار باید بکنم .
رومی زنگی
۰۴شهریور
نشسته بودم روی مبل و بی توجه به تلویزیون که واسه خودش قار قار می کرد داشتم farm heroes بازی می کردم پدرم همینطور که داشت از روی کانال ها رد می شد یهو یه صدای آشنا شنیدم سرم رو بالا آوردم تا مطمئن بشم خودشون هستن و دیدم بعله استاد مصطفی رحمان دوست هستن مهمون قسمت علم سنجی برنامه چرخ، از بازی خارج شدم و چهارچشمی زل زدم و گوش سپردم به استاد مورد علاقه ام . میگفتن من هیچوقت درسم خوب نبود و چند سال حتی تجدید آوردم فقط تنها کاری که می کردم خیلی کتاب میخوندم و همه معلم ها فقط به خاطر همین کتاب خونیم تحملم میکردن . میگفتن آموزش و پرورش ما جا پای آموزش و پرورش قدیم اروپا گذاشته صرفا به بچه ها میگیم بخونید تست بزنین و بچه ها همین کارا رو میکنن رتبه خوب هم میارن وارد دانشگاه هم میشن اما باسواد نمیشن . سواد با کتاب خوندن بدست میاد نه با صرفا تست زدن. اینه که الان ما کلی تحصیل کرده بی سواد داریم. حرف های استاد مثل پتک می خورد توی مغزم . مغز منی که در کتاب خوندن رو توی سال های دانشگاه گل گرفتم فقط واسه اینکه بتونم چند نمره بالاتر بگیرم و الان چقدر افسوس فرصت های از دست رفته ام رو میخورم . به خودم قول دادم که تا اعلام نتایج حداقل یه کتاب دیگه رو تموم کنم. اگر تا الان تحصیل کرده بی سواد بودم دیگه نمیخوام باشم .
رومی زنگی
۰۳شهریور

یک ربع پیش با صدای زنگ ممتد در خونه انگار که یه نفر دستش رو گذاشته باشه روی زنگ و برنداره   از خواب پریدم اول فکر کردم دارم خواب میبینم به سختی چشمام رو باز کردم و رفتم از اتاق بیرون دهنم از ترس خشک شده بود و قلبم توی گلوم میزد صداهه هنوز میومد ولی زنگ در خونه نبود بعد یه 10 دقیقه ای هم حدودا قطع شد :'(( نمیدونم واقعا Is it normal?

رومی زنگی
۰۳شهریور

داشتیم با آ حرف میزدیم که یهو گفت:راستی بهت گفته بودم موقعی که اروپا بودم کنه پام رو گزید؟ با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم: نه! چی شد؟ گفت : رفته بودیم باغ گل من توی چمن ها دراز کشیدم و فرداش کلی پام قرمز شد دکتر گفت بیماری لایم هستش کنه ای که گزیده آلوده به این باکتری بوده ( همون لحظه یاد کلاس های جذاب باکتری دکتر ب عزیز و نازنین  افتادم و لحظه ای که بهمون گفت جلوی لایم توی پرانتز بنویسیم قرمزی پیش رونده پوست) اسم باکتریش نوک زبونم بود چند ثانیه فکر کردم و بعدش با صدای بلند گفتم: بورلیا بورگدوفری . آ اولش با تعجب و بعد با یه لبخند شیرین نگاهم کرد و گفت: آره اسمش همین بود عزیزم. 

+ دکتر ب نازنین امیدوارم هرکجا هستید سلامت و پایدار باشید 

++ نمیدونم بالاخره قسمتم میشه که برای دومین بار بشینم و علوم پایه بخونم یا نه فقط میدونم  اون 6 ماهی که کلاس های علوم پایه رو می رفتم انگار جز عمرم حساب نمیشد از بس که لذت می بردم ازشون :)


رومی زنگی
۰۲شهریور

نشسته بودیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم یه تلفن شد ، یه طوفان به پا شد پ بغض کرد و ساکت شد. بغضش نشکست غذا نخورد و همه مون ناراحت بودیم ، از سر شب سرگردونه و با هیچکس صحبت نمیکنه وضعیت خواهر کوچیکش معلوم نیست همه چیز به هم ریخته خدایا خودت کمکشون کن :'( نمیدونیم آخرش چی میشه ؟

رومی زنگی