عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند
روزها پشت سر هم میان میرن و من گذر عمر رو برای اولین بار تو زندگیم با تک تک سلول هام حس میکنم. ۴ روز در هفته ساعت ۶:۳۰ صبح میرم بیرون و موقعی که میام خونه ۹ شبه. از خستگی دیگه حتی نمیتونم فکر کنم. موبایلم دستمه و به فرداش فکر میکنم که باز باید ۵:۳۰ صبح بیدار بشم و بدوبدو حاضر بشم که به قطار برسم و از هول و هراسش خوابم نمیبره. زندگی منو انداخته تو رینگ و من مدام بدون این که بدونم از کدوم طرف دارم مشت میخورم و بیشتر گیج میشم. لابیرنت زندگی به اندازه کافی پیچیده هست اما من با کارهایی که کردم و تصمیماتی که تا اینجا گرفتم حس میکنم پیچیده ترش هم کردم. خسته ام از دویدن روی تردمیل که انگار به هیچ کجا قرار نیست برسه. سرگردون و مردد میرم جلو و نمیدونم این سیکل معیوب تا کجا میخواد ادامه داشته باشه. از کارم نسبتا راضی ام خداروشکر اما نمیخوام تا آخر عمرم معلم باشم. قرار من یا خودم یه چیز دیگه است خدایا تو که تا فیها خالدون قلب و نیم منو میدونی دورت بگردم یه کوچولو بیشتر با من بیچاره راه بیا
خیلیا توی این رینگ هستن... وضعیت برخی ها بدتر هم هست.
آرزوی موفقیت و عاقبت بخیری براتون دارم :)
توکل به خدا ...