آنچه در یلدا گذشت...
امروز صبح طبق قرار قبلی که داشتیم رفتیم خونه ای که یکی از عمه هام ییلاق شمال شهر اجاره کردن توی راه جاده برفی بود و من ذوق مرگ اونجا که رسیدیم علاوه بر بچه ها و نوه های عمه ام یکی دیگه از عمه هام هم بودن. جایی که اجاره کردن در حد دوتا اتاق خیلی کوچیک و یه آشپزخونه نُقلیه ولی عمه و دخترعمه هام اونقدر به ما محبت دارن که من اونجا رو خیلی دوست دارم. علاوه بر 3 تا بچه کلاس اولی دختر عمه هام حسام یک ساله و یکتای 3 ماهه هم توی جمع مون بودن که باعث میشد صدا به صدا نرسه ولی به قول کریستینا که به مردیت میگفت بچه ها toxic اند و مسمومت میکنن منم با دیدن بعضی از بچه ها (من جمله حسام و یکتا) قشنگ مفهوم اون جمله اش رو متوجه میشم 😅 از اول تا آخر یا یکتا بغلم بود و داشتم باهاش بازی میکردم یا حسام و اینجور موقع ها به سرم میزنه که کلا بیخیال هرچی که تا الان خوندم بشم و شوهر کنم و با عشق برای 4 تا بچه مادری کنم فقط که البته با چیزی که همیشه درسرم پروروندم متفاوت خواهد بود.
وقتی برگشتیم خونه فال حافظ گرفتیم و حافظ جان فرمودند که غصه نخورو حل میشه هرچند که تا الان برات خیلی سخت بوده 😅😄