کس غیب چه داند که چه خواهد بودن؟!
روزهای پاییز دارن تند و تند میگذرن و به جرات شاید بتونم بگم اولین پاییزیه که قلبم شاده و حتی خودم نمیدونم چرا. مشکلاتی که داشتم اغلب شون به قوت خودش باقین، من هم همون آدمم پس چی شده که دیگه احساس بدبختی نمی کنم. زهرا و س دوست های جدیدم هستن. زهرا 5 سال و نیم و س 7 سال و نیم ازم کوچکترن اما من اصلا این اختلاف سنی رو حس نمی کنم گاهی اونقدر بهمون خوش میگذره که موقع برگشتن به خونه احساس می کنم اندورفین خونم چسبیده به سقف. با این که حجم درس ها روز به روز داره زیاد و زیادتر میشه اما من خوشحالم و حتی گاهی نگران از این خوشحالی. دانشگاه این بار خیلی بهتر از پیش فرضیه که داشتم دقیقا برخلاف بار اول که بدجوری تو ذوقم خورد. اون روزهایی که از جلوی در دانشکده دامپزشکی رد میشدم تا به پردیس مرکزی برسم هیچ وقت حتی یک لحظه هم از ذهنم عبور نکرد که شاید یه روزی من توی این دانشکده باشم. خدایا آدم ها رو کجاها که نمی بری ای کاش میدونستم بعدش برام چی در نظر گرفتی ای کاش میفهمیدم حکمت کارهات رو نه همه شون ای کاش حداقل یه راهنمایی می کردی شاید خودم متوجه می شدم 😅
خدایا حال دلم خوبه اما می ترسم این حال خوب پایدار نباشه و نمیتونم مطمئن باشم این حال خوب تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ خدایا دوستم داری اصلا؟! اگه دوستم داری ازت خواهش می کنم یه نشونه فقط یه نشونه بهم بدی حداقل یه سرنخ شاید من کم هوش هم بتونم متوجه گوشه ای از حکمتت بشم