دیروز نوشته
پریشب ساعت 11 خوابیدم که صبح ساعت 4 بیدار بشم و درس هایی که عقب افتادم رو بخونم 4 بیدار نشدم که هیچ ساعت 7 با کتک خودمو از تخت خواب پرت کردم بیرون. بلند شدم یه چرخی خوردم حاضر شدم و یادم افتاد برای دمو هم باید برم و هنوز به چز چند تا وویس که خانم ت فرستاده بود برام هیچ آمادگی دیگه ای برای دمو ندارم. اگر اصرارهای مادرم نبود که اصلا نمیرفتم برای دمو و میپیچوندم. یه چند تا مداد رنگی با اون کارتهایی که باهاش فلش کارت درست میکنن برداشتم خلاصه ساعت 8:30 از خونه راه افتادم به سمت دانشگاه به این امید که کلاسمون خالیه و میشینم یه چیزهایی واسه دمو آماده می کنم قبل از کلاس جنین شناسی. ساعت 9:30 رسیدم و با خوشحالی رفتم دم در کلاس با این امید که خالیه صرفا ازسر ادب در زدم و در رو باز کردم و دیدم ای دل غافل سه چهار تا دانشجو و استاد بیوشیمی مون سر کلاسن با عجله عذرخواهی کردم و در رو بستم اومدم ایستاده روی میز توی راهرو شروع کردم نقاشی کشیدن و فلش کارت درست کردن که یهو دکتر ص استاد جنین شناسی رو دیدم که دارن میرن داخل کلاس سلام کردم و گفتم: ببخشید استاد فکر کنم اینجا کلاسه. دکتر ص هم که معمولا اعصاب ندارن در کلاس رو باز کردن و استاد و دانشجوها رفتن یه کلاس دیگه. بعد از دکتر ص وارد کلاس شدم و نشستم . استاد که مشغول وصل کردن تبلتشون به ویدئو پروژکتور با همون لحن بی اعصاب گفتن کلاس همش یک ساعته اینا هم که دیر میان. من خیر سرم برای همدردی با دکتر ص و یه خرده هواداری ازشون گفتم: واقعا استاد چرا درس به این مهمی باید یک ساعت در هفته و یک واحدی باشه؟ هوووف نگم براتون که چطوری دکتر من رو با عصبانیت نگاه کرد و گفت: من چه میدونم این چیزها رو دیگه باید از آموزش بپرسین. اینقدر از این عکس العمل استاد حیرت زده شدم که چند ثانیه فقط نگاهشون می کردم. یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: چشم .ببخشید استاد من قصد جسارت نداشتم. و بلافاصله کم کم بچه ها هم اومدن و درس شروع شد. موقع درس هم استاد انگار مارو جلبک فرض میکنن نمیدونم چرا؟ یه جوری بهمون نگاه میکنن انگار که من که میدونم هیچی متوجه نمیشین ولی حسب وظیفه دارم این مطالب رو براتون میگم 😐😐😐 کلاس جنین تموم شد با مریم اومدیم از کلاس بیرون. به مریم ماجرای اول کلاس رو گفتم میگم دکتر ص چرا اینجوریه؟! مریم خندید و گفت نگران نباش بابا مدلش اینطوریه کلا بای دیفالت فکر میکنه دانشجوها همه بی سواد و خنگن و درس هم نمیخونن. با تعجب گفتم وا این دیگه چه جورشه؟! زد سر شونه ام و گفت اینقدر سخت نگیر اوکی میشی به مرور. بعد از کلاس باید خودمو میرسوندم برای دمو در حالی که داشتم میدویدم تا مترو یهو یه مادر و دختر رو دیدم که ازم خواستن تا مترو راهنمایی شون کنم گفتم چشم وقتی مسیرشون رو بهم گفتن متوجه شدم تا یه جاهایی هم مسیریم اون خانم اونقدر وقتی من میخواستم پیاده بشم من رو دعا کردن که شرمنده شدم اصلا. ساعت 1 باید برای دمو اونجا بودم و 12:25 از قطار پیاده شدم چون هنوز وقت داشتم ریلکس بودم رسیدم اونجا و طبق معمول کلی معطل شدم تا یه خانمی که تا حالا ندیده بودم شون اومدن که از من دمو بگیرن رفتیم تو یه کلاس و بعد یه کم صحبت و آشناشدن با هم دیگه گفتن 15 دقیقه وقت داری خلاصه منم تقریبا همه اون چیزی که تو ذهنم بود رو انجام دادم و نتیجه این بود که از نکاتی که نوشتن 8 تاش مثبت بود و یکیش منفی و باهام قرارداد بستن. برگشتم خونه و مادرم واقعا خوشحال بود اما من اونقدر هم خوشحال نبودم تا شب با مادرم یه کم صحبت کردیم و شب بیهوش شدم به جای اینکه بخوابم.
+دکتر ص و اخلاقاش واقعا رو اعصابمه با توجه به اینکه از یه جایی به بعد قراره به جای دکتر ز عزیز یه سری مباحث آناتومی رو برامون بگن واقعا امیدوارم خدا آخر و عاقبت مون رو با دکتر ص بخیر کنه 😔😒