خوابی که نمیدانم خوب بود یا بد؟!
بیمار و رنجور روی تخت بیمارستان بودم حالم عجیب خراب بود ولی هیچ خبری از کولی بازی هایی که معمولا وقتی مریضم درمیارم نبود. خیلی با آرامش یادمه فقط ذکر میگفتم توی آینه چشمم به خودم افتاد نه مو داشتم نه ابرو و نه مژه و 30-40 کیلو لاغرتر از چیزی که الان هستم. مادرم اینقدر گریه و بی تابی می کرد که من برام عجیب بود چون اونقدر زن قوی و محکمیه که هیچ وقت نمیشکنه. اما اونجا مدام میگفت مریضی تو کمرم رو خم کرد. من همش بهش دلداری میدادم و میگفتم باید راضی باشیم به رضای خدا مادرم هم با گریه میگفت راضیم به رضاش ولی باز گریه رو از سر میگرفت پزشک ها مدام میومدن بالای سرم و می رفتن و اصرار داشتن که یه چیزی بخورم اما نمیتونستم و با مظلومیت عجیبی بهشون میگفتم میشه نخورم؟ با این که اوضاع خوبی نبود ولی لبریز از آرامش بودم و احساس می کردم لحظه مرگم نزدیکه توی همین حس های خوش بودم که از خواب پریدم و پرت شدم توی دنیای واقعی و مشکلاتش . اگر مرگ قراره اینقدر شیرین و راحت باشه من با آغوش باز پذیراش هستم .