به سرعت برق و باد دومین شب قدر هم از راه رسید و من هم مسافرم هم در کل شرایطی که باید رو ندارم برای دعا کردن . تنها کاری که ازم براومد این بود که چند لحظه تمرکز کردم و با خدا صحبت کردم اما همون برای سبک شدن ذهنم کلی کافی بود . گاهی فکر میکنم چقدر قلبم تیره شده که حتی لیاقت دعا کردن هم ندارم . التماس دعا از همه دوستان نازنینم .
اولین و آخرین بار وقتی یک سال و سه ماهم بود رفتم شیراز الان بعد چندین و چند سال بالاخره جور شد و توی راه شیرازم . اینقدر برای دیدن این شهر دوست داشتنی هیجان دارم که خدا میدونه .
زیرِ لایه های پنهان وجودم دخترکی است ترسیده از همه بی رحمی ها ، ناملایمات و تلخی های روزگار دخترک خردسالی که هنوز انگار به خوبی درک نکرده که زندگی چقدر میتواند سخت و سرد و سنگی باشد اما دخترک دارد آرام آرام خو می گیرد به ظلمت های پیش رو ، صبوری پیشه می کند و گاه اشک می ریزد از هیبت رخدادهایی که از کنترلش خارج است و می آموزد تا تغییر دهد آنچه را که توان تغییرش را دارد . دخترک خردسال درونم خسته اما امیدوار است و نگاهش رو به جلو و چشم به راه آینده ای روشن که سهم فرداهایش خواهد بود .
امروز آزمون جامع یکی مونده به آخر سنجش بود و من راضی بودم در مجموع از آزمون اما نمیدونستم درس ناقلای ضریب ٤ ای رشته تجربی ( زیست ) یواش یواش تو وجودم رخنه کرده تا یار قدیمی و گرمابه گلستان منو(ریاضیِ جان) به تاراج ببره :// ریاضی که نقطه قوت من بوده همیشه تو این آزمون درصدش به ٤٠ هم نمی رسید:'(( البته حالا باید ببینم ترازم چطور میشه ولی خب آخه بهر حال دیگه
من ترتیب دفترچه رو به این صورت میزنم که اول زیست بعد شیمی بعد فیزیک آخر سرم ریاضی یعنی دیگه جنازه ام هم به درس جان جانانم نمیرسه در واقع :// امروز متوجه شدم تو آزمون هایی که تو خونه از خودم میگیرم باید به این نکات بیشتر دقت کنم
یادم میاد وقتی کلاس چهارم دبستان بودم توی فاصله تموم شدن امتحانات خرداد تا دادن کارنامه ها یه شعر ٣-٤ بیتی برای معلم کلاس چهارمم گفتم و روزی که رفتیم کارنامه بگیریم توی یه کارت براشون نوشتم و تاریخ زدم و بهشون هدیه کردم . به قدری خوشحال شدن و تشویقم کردن که من مطالعه ام با این که خیلی زیاد بود ولی چندین و چند برابر شد و هر از گاهی هم شعر میگفتم . تابستون اون سال کلاس آفرینش های ادبی کانون پرورش فکری ثبت نام کردم ولی متاسفانه همون اندک ذوق و قریحه من توسط اون کلاس ها کور شد و علاقه ام به کلی ازبین رفت .
با ورود به دوره راهنمایی و دبیرستان دیگه فقط تونستم زبان انگلیسی رو در کنار درس های مدرسه به طور جدی پیگیری کنم و به کلی یادم رفته بود که یه زمانی من شاعره کوچکی بودم واسه خودم . این ماجرا ادامه داشت تا حدودا یک ماه قبل . یه شب که خیلی خسته بودم اما داشتم با خودم کلنجار میرفتم که خوابم ببره یهو احساس کردم یه کلماتی تو ذهنم میان و میرن که انگار یه وزن خوبی هم دارند. سریع از تختم اومدم پایین و یادداشت شون کردم . با توجه به این که من اصلا هیچی از عروض و وزن شعر نمیدونم زیاد هم پرت و پلا نبود به یکی از اساتید ادبیات نشون دادم ایشون بهم گفتن برای شروع خیلی هم خوبه . و دو سه شب قبل که خواب به چشمم نمیومد کلماتی تو ذهنم کنار هم قرار گرفتن که حاصلش شد *تک بیت عنوان مطلب قبل :))
+ این اتفاق که کلمات با نظم خاصی تو ذهنم ردیف بشن خیلی به ندرت اتفاق میفته و من حتی خودم نمیدونم چه اسمی باید روش بذارم
*من و آسودگی و خواب گران/ خود همه مجمع اضداد بود
٢سال قبل بعد از از دست دادن م.ژ نازنین خیلی داغون شده بودم زندگی برام هیچ معنای قابل قبولی نداشت و فقط با کلاس های درسی که از ٨ صبح تا ٨ شب بود سعی داشتم خودمو توی درس غرق کنم تا شاید کمتر احساس کنم که چه بلایی سرم اومده . توی اون دوران یادمه خیلی کم میخوابیدم چیزی حول و حوش ٢-٣ ساعت در شبانه روز و همون هم با کابوس از خواب می پریدم . دو سه ماهی گذشت و من دیدم دارم واقعا مریض میشم . علی رغم مخالفت والدینم رفتم پیش روان پزشک . تشخیص افسردگی و اضطراب دادن و برای خوابم هم قرص دادن که گفتن یک ماه بخور خوابت که منظم شد دیگه نخور ( البته قرصی که دادن آرامبخش نبود فقط سیکل های شبانه روزی رو تنظیم میکرد مشابه کاری که به طور فیزیولوژیک ملاتونین تو بدن انجام میده ) . من اون قرص رو خوردم یک ماه و تا همین یکی دو ماه پیش خوابم خیلی خوب بود مثلا از ١٢ میخوابیدم تا ٦/٥-٧ صبح و کاملا سرحال بودم اما امان امان که دوباره خوابم به هم ریخته بدجووور و هرچی بیشتر به خودم فشار میارم که بخوابم کمتر موفق میشم به طوری که الان تو ٤٨ ساعت گذشته ٦ ساعت خوابیدم و اونم تازه توی روز بوده نه شب و خب این فاجعه است و جالبه که هرچی بیشتر در باره خواب و این که خواب شب بهتر از روزه و ... مطالعه میکنم شب ها بدتر خوابم میبره و بهتر بگم اصلا خوابم نمیبره . کلا شب ها تمام مغزم پُره پُر از فکرهای مختلف پر از خیال پردازی های جورواجور و گاهی پر از غصه ؛ غصه قصه هایی که اطرافم داره میگذره و متاسفانه حقیقت دارن و همه اینها نمیذارن من یه خواب راحت و آسوده داشته باشم .
از دیروز یه حال عجیبی دارم به طرز عجیبی احساس خستگی می کنم انگار که کوه کندم . واقعا یه احساس تنفر طوری داره بهم دست میده از درس که به شدت برام نگران کننده است من که عاشق جست و جو و یادگیری بودم الان همش خوابم یا اگرم بیدار باشم سردرد دارم و کسلم و دست و دلم به درس نمیره . این جمعه آزمون دارم باز و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که این ویژگی هفته های منتهی به آزمونه انگار . کمتر از یک ماه دیگه به کنکور مونده و من انگار سنسورهای احساسیم کامل از کار افتاده و نه خبری از جوش و خروش هست و نه استرسی که وادارم کنه جلو برم . به اندازه رشته کوه های البرز غمگینم و خودم حتی نمیدونم چرا و چه بلایی سرم اومده.
در این ماه عزیز برای دل شکسته ام ازتون التماس دعا دارم .