از عصری باد و بارون میکوبه به شیشه ها و دل تو دل مادرم و عمه ام نیست پدرم و شوهر عمه ام با اضطرابی که ته چهره شونه مادرم و عمه جان رو به آرامش دعوت میکنن اما نگرانی چشم های عمه چیزی نیست که به این راحتی ها از بین بره . دائم داره آیة الکرسی میخونه و به همه مون فوت میکنه و هر نیم ساعت یه بار با اضطراب و کلافگی میگه: بهتون گفتم بیاین صبح برگردیم گوش نکردین و پتو رو محکمتر دور خودش میپیچه و خوندن آیة الکرسی و ۴ قُل رو از سر میگیره. بغلش میکنم و لبخند میزنم و با آرامش میگم : دورت بگردم عمه جون نگران نباش چیزی نمیشه.آخه تو این باد و طوفان وسط دل طبیعت من و امیر ز غوغای جهان فارغ و به سودای خودمون مشغولیم. انگار نه انگار که طبیعت بدجوری علیه انسان طغیان کرده و ممکنه یه لحظه دیگه ما تو این دنیا نباشیم به امیر میگم فکر کنم این که ما مادر و پدر نیستیم موهبت بزرگیه که باعث شده اینقدر دل گنده باشیم 😊😊😊😊