رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۱۲فروردين

از عصری باد و بارون میکوبه به شیشه ها و دل تو دل مادرم و عمه ام نیست پدرم و شوهر عمه ام با اضطرابی که ته چهره شونه مادرم و عمه جان رو به آرامش دعوت میکنن اما نگرانی چشم های عمه چیزی نیست که به این راحتی ها از بین بره . دائم داره آیة الکرسی میخونه و به همه مون فوت می‌کنه و هر نیم ساعت یه بار با اضطراب و کلافگی میگه: بهتون گفتم بیاین صبح برگردیم گوش نکردین و پتو رو محکم‌تر دور خودش میپیچه و خوندن آیة الکرسی و ۴ قُل رو از سر میگیره. بغلش میکنم و لبخند میزنم و با آرامش میگم : دورت بگردم عمه جون نگران نباش چیزی نمیشه.آخه تو این باد و طوفان وسط دل طبیعت من و امیر ز غوغای جهان فارغ و به سودای خودمون مشغولیم. انگار نه انگار که طبیعت بدجوری علیه انسان طغیان کرده و ممکنه یه لحظه دیگه ما تو این دنیا نباشیم به امیر میگم فکر کنم این که ما مادر و پدر نیستیم موهبت بزرگیه که باعث شده اینقدر دل گنده باشیم 😊😊😊😊

رومی زنگی
۱۱فروردين

امروز دوباره برگشتیم به اون مکان خوش آب و هوا که براتون گفته بودم برخلاف همیشه که میایم اینجا صفر تا صد مسیر رو بیدار بودم ولی به محض این که ساعت ۸ و نیم صبح رسیدیم و یه چیزی خوردیم من از هوش رفتم تا ساعت ۱ بعد از ظهر. حالم عجیب و غریب بود ولی نمی‌خواستم قبول کنم فیزیولوژی بدنم شمشیرش رو باهام از رو بسته. با ترس و لرز به مادرم گفتم و با عصبانیتش مواجه شدم که گفت: ای بابا وسط این کوه و دشت من چیکارت کنم؟ و من خسته و عصبی و کلافه از دردی که با وجود این که ۱۶-۱۷ ساله دارم تحمل میکنم فقط به این فکر میکنم که تقاص چی رو باید پس بدم که هم اذیت بشم هم به خاطرش حرف بشنوم هم  هیچکس درکم نکنه و هم به خاطرش کلی تو معذوریت هم قرار بگیرم؟ مگه داشتن یه سری کروموزوم xاضافه جرمه؟ 

+ با رنگ و رویی که بیشتر شبیه مرده هاست نشستم و کیف آب جوش رو بغل کردم پدرم میگه این چه ریخت و قیافه ایه؟ سردته؟ میگم بله هم سردمه هم ... یکم دلم آشوبه  

مال سوسیسه حتما معده ات رو اذیت کرده 

میگم بله... شاید... فکر نکنم... نمی‌دونم 

سوالی که من دارم اینه که پدر من متوجه نمیشه الان ۱۶-۱۷ ساله که دخترش بیست و چند ساله اش رنگش مثل گچ میشه و مشت مشت قرص میخوره حتی سوال هم پیش نمیاد یعنی واسش ؟! خدایا چرا واقعا؟! 

رومی زنگی
۰۶فروردين

وقتی نزدیک خونه شدیم پدرم گفت بچه ها داریم به بهترین جای دنیا نزدیک میشیم یه چند دهم ثانیه مکث کردم و بعد یادم افتاد خونه رو میگن . حقیقتا خونه امن ترین و بهترین جای دنیاست حتی اگر مسافرت هتل n ستاره هم رفته باشی باز لحظه ها رو واسه برگشت به خونه میشمری نمی‌دونم چی اینقدر فضای خونه رو خاص می‌کنه ولی هرچی که هست واقعا حس خوبیه یه حس عجیب و غیر قابل وصف 

خونه ها و دل هاتون حسابی گرم باشه تو این نوروز بارونی و سرد 😊

رومی زنگی
۰۵فروردين
این جایی که روز اول فروردین راه افتادیم و اومدیم یکی از ییلاق های اطراف شهره. روز اول که رسیدیم بی اغراق سرما تا  استخونمون نفوذ کرده بود و من که چشمم آب نمی‌خورد گرم بشم اصلا دیگه. یکی دوتا بخاری برقی رو راه انداختیم و با امیر رفتیم دنبال هیزم که توی حیاط آتیش روشن کنیم حداقل اینجا شوفاژ داشت ولی چون گاز لوله کشی نشده شوفاژ خونه اش با گازوییل کار میکرد پدر و شوهر عمه ام رفتن دنبال اینکه ببینن میتونن موتورخونه رو راه بندازن یا نه و خداروشکر حوالی عصر موفق شدن موتورخونه رو راه بندازن و ما یواش یواش یخمون آب شد یکی از اتاق های اینجا علی رغم میلیون بار هواگیری شوفاژش همچنان ولرمه ولی مأمن امن و خوبیه شبها واسه من با یه عالمه لباس و پتو روی دوشم تا ۲-۳ صفا میکنم و هورت هورت چای میخورم  بعد میرم توی اون یکی اتاق که گرمه می‌خوابم دیگران هم زیاد کار به کارم ندارن البته بجز پدرم که معمولا به همه چیز گیر میدن ؛) دارم توی عید سعی میکنم خودمو بیشتر بشناسم و به زوایا و خفایای ذهنم مسلط تر بشم بیست و چند روز دیگه ۲۷ ساله میشم و دلم میخواد حداقل یه خرده بزرگتر بشم و بزرگانه تر با مسائلی که برام پیش میاد برخورد کنم 
هوای اینجا خیلی خیلی سرده و همش بارون و برف میاد اما طبیعت بکر و بی نظیرش و سکوت کرکننده اش خیلی آدم رو به فکر فرو می‌بره و دل آدم رو قرص می‌کنه به این که آفریدگار این همه زیبایی حتما هوای تو رو هم داره شک نکن 
رومی زنگی
۰۴فروردين

از اونجایی که از اول ترم یک جلسه هم جزوه بافت ننوشتم به تکاپو افتادم که تو این تعطیلات یکم از عقب موندگیامو جبران کنم توی هوای بکر و بی نظیر اینجا نشستم و دارم ویس بافت می‌نویسم که میرسم به جایی که دکتر ش تبدیل غضروف به استخوان رو میگن و پشت بندش صدای خودم رو می‌شنوم که میپرسم : استاد طبق چیزی که توی آناتومی ۱خوندیم دو مدل استخوان سازی داریم میشه اون یکی مدلش رو هم لطف بفرمایین توضیح بدین ؟ و به به و چه چه دکتر ش که بارک الله معلومه شما مطالعه دارین( مطالعه چیه؟! تو آناتومی ۱ خونده بودیم خب) و همهمه بچه ها و بلند شدن صدای دکتر ش که گوش کنین دیگه فقط برای یک نفر جالبه این موضوع؟! و بعد از توضیح دکتر صدای مریم ( ورودی ماست ولی حتی از من هم بزرگتره و تمام این مدت پشت کنکور بوده) که با حرص خاصی میگه : همش تقصیر توئه که استادا رو بدعادت می‌کنی اونوقت همش از ما توقع میکنن . منم بهش گفتم که از قصد نبوده و قصدم فقط یادگیری بوده ولی با یه پوزخند گفت خیلی خب تکرار نشه دیگه . 

+ خدا شاهده من خود شیرین نیستم و از این حرکت به شدت بدم میاد ولی اونقدر اونروز مطلب برام جالب بود که سوال کردم از دکتر ش البته این دلیل نمیشه که وقتی استادا ازم تعریف میکنن ته دلم کله قند آب نشه ولی خب اهل خودشیرینی نیستم اصلا :)

رومی زنگی
۰۱فروردين

از همینجا به همه دوستان نازنین وبلاگیم سال نو رو تبریک میگم الهی سال خیلی خیلی خوبی باشه برای همه تون :))

رومی زنگی
۲۹اسفند

دیشب ساعت ۱ مسواک زدم و رفتم تو تختم ، چشمم به "هزار خورشید تابان " افتاد که چشمک میزد. موهام رو باز کردم و بالشم رو گذاشتم یه کم بالاتر و مشغول خوندنش شدم گفتم تا ۲ میخونم بعد میخوابم دیگه ساعت رو نگاه نکردم تا وقتی که تموم شد و بستمش به ساعت مچیم نگاه کردم و دیدم ساعت ۶ صبحه رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم ولی اونقدر ذهنم درگیر فراز و فرودهای این کتاب بود که تا ۶ و نیم هم خوابم نبرد تمام مدت تا وقتی خوابم ببره و از صبح ساعت ۱۰ که از خواب بیدار شدم هنوز دارم به این فکر میکنم که اگر واحد اندازی گیری ظلم کیلوگرم بود تا  الان میلیاردها تُن ظلم در حق خانم ها روا داشته شده بود در طول تاریخ و متاسفانه این سیکل معیوب هنوز هم که هنوزه ادامه داره و متوقف نشده . تصور این که مردانی وجود دارند که سنگریزه به خورد خانم شود میدن تا دندونش بشکنه و بگن حالا خوب شد ، تصور مردی که خانمش رو با قلاب کمربند تا سرحد مرگ میزنه چهار ستون بدنم رو میلرزونه. تصور این که حتی اگر وقتی اون مرد داره جون اون زن رو میگیره و زن برای دفاع از خودش تصادفا بزنه مرد رو بکشه قصاص میشه ولی برعکسش یعنی وقتی زن زیر کتک های شوهرش در حال مردن باشه میگن زنشه اختیارشو داره باعث میشه حالت تهوع بگیرم از این همه ناعدالتی 

+ معذرت می‌خوام که ساعت های آخر سال حالتونو خراب کردم 

رومی زنگی
۲۳اسفند

از بچگیم حتی همون موقع ها که یادم نمیاد زیاد مریض میشدم اولین بیماری سختم ۹ ماهگیم بوده که گرفتار سینه پهلو شدم برای اولین بار. بعدیش که یادم میاد ۴سالم بود که مخملک گرفتم و خاطره ام از اولین تزریق تزریق پنادر تو اون زمانه. خاطره مبهمی دارم از اون موقع ولی پدر و مادرم میگن اونقدر زبون گرفته بودی که کل جماعت اونجا از خنده سرخ شده بودن جدای از ۳-۴ بار سرماخوردگی و آنژین هایی که در طول سال های تحصیلی دبستان باهاش دست به گریبان بودم برای بار دوم توی ۱۰ سالگی وقتی کلاس چهارم بودم سینه پهلو شدم و تا مرز بستری شدن تو بیمارستان پیش رفتم چون اصلا نمیتونستم نفس بکشم و همون موقع هم آنتی بیوتیک وریدی می‌گرفتم. سال اول راهنمایی توی مدرسه واکسن سرخک و سرخجه زدن برامون که من سرخجه گرفتم بلافاصله بعد از زدن واکسن 😬 و باز هم اگر بگذرم از همه آنژین ها و سرماخوردگی های معمولی سال دوم دبیرستان برای بار سوم نومونیا گریبان گیرم شد و دو هفته مدرسه نرفتم اون موقع هم ۶ تا سفتریاکسون باید میزدم اونقدر ضعیف شده بودم که فقط میلرزیدم و فکر میکردم کارم تمومه 😷🤒 بعدش تا ورود به دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد ولی همچنان هرسال زمستون حداقل یه بارو سرما میخوردم ولی سال آخر دانشگاه که اونقدر هوا آلوده بود که دانشگاهها رو هم تعطیل کردن درست همون موقع من اونقدر یک ریه هام ناراحت شد که اسپری میزدم تا بتونم درست نفس بکشم. فکر میکردم بزرگ بشم کمتر مریض میشم اما همین پریروز مثل نی نی کوچولوها گلودرد گوش درد شدم و دیگه میخواستم خودمو بزنم . الان به لطف کشف تصادفی الکساندر فلمینگ بهترم ولی واقعا کلافه ام از این حجم سوسول بودن و دم به دقیقه مریض شدن 🤦آهان راستی داشت یادم می‌رفت تنها مریضی که فعلا ازش در امان بودم  آبله مرغونه 😅که اونم با این سن و سال اگر بگیرم قطعا خیلی سخت میگیرم 😫😩

رومی زنگی
۲۲اسفند

از روز اولی که توی مهرماه با دکتر ز کلاس داشتیم نوید این جشن رو بهمون داده بود که هر سال با ورودی که کلاس دارن شب عید یه جشن آناتومی برگزار میکنن و من با این که سن و سالم بیشتر از بچه ها مون بود کلی ذوق داشتم واسش. خلاصه که دوشنبه روز جشن بود و اونقدر بچه ها مزه ریختن و خندیدیم که اشک میومد از چشمامون از مجری گری داغون الف که بگذریم علی (اونیکی مجری) اونقدر ریلکس شوخی میکرد که خودمون هم باورمون نمیشد داره شوخی می‌کنه . آخرش هم یه کیک ۹۷ خوردیم و دکتر ز کلی تشویق مون کرد که آفرین خیلی خوب برگزار کردین و ما ته دلمون قند آب میکردن ف.ب هم اسکالپل طلایی انجمن رو اساتید پیش کسوت آناتومی بهش تقدیم کردن. با زهرا و سارینا کلی عکس انداختیم و شبی بود که برای همیشه تو ذهنم موند. 

∆آنژین شدید شدم و دارم میمیرم از گلودرد و گوش درد به حدی که امروز نه دانشگاه رفتم نه سرکار 

رومی زنگی
۱۷اسفند
حتی از قبل از موقعی که مهران مدیری توی دورهمی از مهموناش بپرسه:"آیا عمیقا احساس خوشبختی میکنید؟" این سوال ذهن من رو به خودش مشغول کرده و هنوز که هنوزه هم جواب درستی براش ندارم حتی نمیتونم تصمیم بگیرم که خودم رو جز خوشبخت ها قلمداد کنم یا نه؟ در این که خوشبختی یه کانسپت کاملا نسبیه هیچ شکی نیست اما مثلاً ممکنه کارهایی که من میکنم یا اتفاقاتی که باید برام بیفته تا بگم من خیلی خوشبختم از نظر یکی دیگه خیلی مسخره باشه یا حتی پیش اومده که من دوست داشتم اتفاقی که مثلاً برای دوستم افتاده برای من میفتاد اما توی چهارچوب و محیط خانواده خودم مثلاً من وقتی فاطمه آزمون کارشناسی به پزشکی قبول شد خیلی دلم میخواست جاش بودم اما دلم نمی‌خواست مامانم مامان فاطمه بود و کلا از بچگی هم هیچوقت هیچوقت هیچوقت نگفتم ای کاش فلانی مادر من بود. در کل خودم رو اونطور که باید خوشبخت نمی‌دونم هرچند شاید از دید دیگران خیلی خوشبخت و خوشحال به نظر برسم و دوست دارم اگر دوست داشتین بیاین و برام بگین معیارتون از خوشبختی چیه؟ داشتن یا نداشتن چه چیزایی رو خوشبختی تا حد زیادی کامل میدونین ؟ منتظرتونم
رومی زنگی