رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

پشت صحنه امتحان آمار و بیوشیمی

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۴۰ ب.ظ

چهارشنبه شب با کتک خودم رو نشوندم که آمار بخونم. دکتر ب یکی از استاد تمام های خفن دانشکده مون که مهر همین امسال جز 5% پژوهشگر برتر دنیا شناخته شد استاد آمارمون بودن و با کلی خواهش التماس گفتن همه فرمول ها رو میتونین روی یک برگه A4 با خودتون بیارین. نشستم که اون برگه هه رو بنویسم برای امتحان که دیدم ای دل غافل چقدر ما شاء الله این درس مطلب داره و سخته از 8 صبح پنج شنبه هم که بچه ها نان استاپ سوال میپرسیدن ازم و هرچی میگفتم من تازه شروع کردم به خوندن ولی فکر کنم جوابش فلان چیز میشه میگفتن شکست نفسی نمیخواد بکنی حالا ببین همه رو بلدی 😐😐😐 خلاصه کل 5شنبه و جمعه رو داشتم تمرین حل میکردم که 12 شب جمعه یهو محیا تو گروه گفت بچه ها کسی مبحث کای دو رو بلده؟ و بلافاصله تو pv گفت توروخدا میشه سوال 22 آخر فصل که کای دو هست رو حل کنی برام؟ منم دیگه تو رودروایسی گفتم من تا حالا حل نکردم ولی اگر تونستم و دیدم اوردر جوابم منطقیه میفرستم حلش رو برات. این مبحث به شدت محاسبه داشت و سرکاری بود بماند که 50 دقیقه طول کشید تا حل کردم ولی خب حس خوبی بود که ترسم از این سبک سوالات ریخت و تا حدی با خیال راحت خوابیدم. صبح که رفتم دانشگاه باز بچه ها ریختن سرم و امتحان شروع شد 6 تا سوال که هر کدوم n قسمت داشتن و فقط 110 دقیقه وقت😰😰😰 سریع شروع کردم به حل کردن که وسطاش متوجه شدم سوال 1 واریانس و انحراف معیار هم میخواسته که من حساب نکردم با استرس و دستپاچگی داشتم مینوشتم که ماشین حسابم افتاد زمین وقتی برش داشتم دیدم به اجرای سازنده اش تجزیه شده شانس آوردم سارینا با خودش 2 تا ماشین حساب مهندسی آورده بود  با استرس سوالای بعدی رو حل کردم و هول هولکی واریانس و انحراف معیار رو حساب کردم و خداروشکر وقت کم نیاوردم البته نمیدونم چقدر بی دقتی کرده باشم فقط خدا میدونه. آموزش مون طی یک اقدام ناجوانمردانه امتحان تئوری و عملی بیوشیمی رو انداخته بود درست روز بعد از امتحان آمار سریع و بدو بدو اومدم خونه که یه کم بخوابم و بیوشیمی بخونم دو سه ساعتی خوابیدم بعد که بیدار شدم مادرم گفت علی داره فردا برمیگرده بلند شو بریم یه چیزی بخریم بریم خونه خاله اینا. منم کتاب بیوشیمی رو زدم زیر بغلم و رفتیم خونه خاله ام اینا داشتیم کم کم بلند میشدیم بیایم خونه که پدرم گفتن منم دارم میام که علی رو ببینم خلاصه که ساعت 9 از اونجا برگشتیم و از اونجا که بنده خستگی خیلی سریع روم تاثیر میذاره و از پا درم میاره رسیدیم خونه از شدت تب و استخون درد نمیتونستم چشمام رو باز کنم قبلا هم بارها اینطوری شده بودم . دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم. یه عالمه لباس تنم بود با این حال بید بید میلرزیدم و چسبیده بودم به شوفاژ از اونجایی که مادر ها فرشته اند مادرم اومد گفت من چیکار میتونم برات بکنم؟ میخوای برات بخونم از روش همون فصل قند رو که میگفتی خیلی استرسش رو داری؟ و اومد تا 1 و نیم شب برام خوند از روش و من با چشمان بسته فقط تکرار کردم البته یه چیزایی هم یادم بود از سرکلاس. ساعت یک و نیم یه دونه ژلوفن خوردم و مادرم به زور خوابوندنم و گفتن اینجوری فقط حالتو بدتر میکنی بهت قول میدم یه چند ساعت استراحت کنی کلی حالت جا میاد قصد داشتم تا 4 بخوابم اما چشمام رو که باز کردم ساعت 6 بود و حالم خیلی سبکتر از  شب قبل بود  اما باز هم ترسیدم با مترو برم و اسنپ گرفتم وقتی با قیافه نسبتا زار و نزار وارد کلاس شدم صادق یهو گفت بچه ها سلطان بیوشیمی اومد با همون قیافه پوکرفیس نگاهش کردم و گفتم من فقط خواب بودم دیشب داشتم از استخون درد میمردم که همه دیگه شروع کردن که ای وای چی شدی و از این صحبتا و من گفتم حالا اگه اجازه بدین یه نگاه بکنم جزوه ام رو که نیفتم فقط. امتحان 100 تا سوال تستی بود و آسون تر از چیزی که فکر میکردم اما بازم استرس نمره ها رو دارم خیلی. سه شنبه و چهارشنبه هم باز پشت سر هم امتحان دارم ؛ سه شنبه اخلاق دامپزشکی و چهارشنبه آناتومی 😢😢😢😢 هم اکنون نیازمند دعاهای سبزتون هستم 🙏🙏🙏🙏🙏🙏

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۳
رومی زنگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی