چی شد که اینجوری شد؟!🤔🤔
از کمالات دکتر ز استاد آناتومی هر چقدر بگم کم گفتم. امروز ولی اولین جلسه آناتومی عملی بود و من داشتم از استرس می مردم. بعد از ظهر جلسه عملی مون بود. با هول و اضطراب روپوشم رو عوض کردم و راه افتادم سمت تالار تشریح. در بدو ورودمون به سالن تشریح بوی وحشتناک فرمالین تا مغزم رو سوزوند. گرچه که میتونستیم ماسک بزنیم ولی خب زیاد کمکی نمی کرد. استاد یه دور همه مقاطع sagittal و transverse و اینها رو مرور کردن و چند تا عکس رادیوگراف نشون مون دادن که بگیم از کدوم نماست و اینها. چشمای من دیگه از بس که می سوخت نمیتونستم باز نگه دارم . پایان کلاس مون گفتن هرکس بخواد میتونه بیاد سردخونه رو هم ببینه. توی سردخونه دیگه واقعا داشتم می مردم بوی سردخونه به مراتب بدتر از سالن تشریح بود. با یه حال دگرگون و داغون کلاس تموم شد و بچه ها به طرفة العینی ناپدید شدن. نمیدونم چرا احساس کردم میتونم به دکتر ز اعتماد کنم و باهاشون صحبت کنم گفتم استاد خسته نباشید خیلی عذر میخوام میتونم باهاتون در مورد یه موضوعی صحبت کنم؟ داشتن دست هاشون رو میشستن با یه انرژی عجیبی گفتن بفرمایید من در خدمتتون هستم. براشون گفتم که چی شده چی نشده و من کجا بودم و کجا هستم و.... و دکتر ز تشویقم کردن به مطالعه بیشتر و تحقیق بیشتر و این که عجولانه تصمیم نگیرم و این که علم طب اصلی دامپزشکیه و چقدر صحبت هاشون به دلم نشست چون از دلشون برمیومد و صرفا نمیخواستن نصیحت کنن. بهشون قول دادم که کارایی که گفتن رو انجام بدم. از اونجا که اومدم بیرون زهرا میگفت چی شدی تو آخه گفتم هیچی یه کم فکرم مشغوله و در نهایت وقتی رسیدم خونه بغضم ترکید و تا تونستم گریه کردم و با مادرم درددل. نمیدونم چی شد که زندگیم به اینجا رسیده؟ خیلی خیلی خیلی اوضاع سختیه التماس دعا دارم ازتون