شده از شدت مهمونی رفتن هلاک بشین؟!
قشنگ یه وقتایی احساس می کنم که توی خونه کپک زدم نه مهمونی دعوت میشم نه فرصت بیرون رفتن پیش میاد همه دوستام هم به نحوی درگیرن و نمیشه باهاشون قرار گذاشت اما یه روزایی مثل امروز صبح یه جا و شب یه جای دیگه باید باشی و خیلی سخته اینطوری به نظر من. صبح ساعت ده و نیم کلی کش و قوس اومدم و بالاخره بیدار شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم ولی مادر همیشه مضطربم کلی استرس وارد کرد که وااای دیر شد مگه نمیدونی اینا چقدر خودشون آن تایمن و فلان و بهمان منم حین گوش دادن به خطابه های مادرم از این طرف خونه به اون طرف خونه میدویدم و وسایل برمیداشتم. خلاصه سوار ماشین شدیم و توی راه هم همچنان مادرم میگفت وای دیر شد و اینا من آدم صبوری نیستم اصلا و ابدا برای خودمم عجیب بود که چرا با یه "ای بابا بسه دیگه قربونت برم" بحث رو تموم نکردم و فقط گوش دادم. رسیدیم اونجا و میزبان که خودشون هم امسال یه دوقلوی کنکوری داشتن (انسانی و هنر)-و اونا هم چیزهای خوبی قبول شدن خداروشکر- مادرم رو بغل کردن و حالا مادرم تبریک میگفت ایشون تبریک میگفتن. بالاخره دل کندن از همدیگه و راستش من معذب شدم یه خرده از اینکه همه قبولیم رو متوجه شدن یه جوری نگاهم میکردن که معذب میشدم اصلا. وقتی از اونجا برگشتیم توی ماشین قشنگ چرت میزدم از خستگی اما حتی ترسیدم که فکر نرفتن به مهمونی شب از ذهنم رد بشه. وقتی رسیدیم خونه لباس های مهمونی ظهر رو کندم به معنای واقعی و لباس های مهمونی شام رو پوشیدم اونجا هم همه کلی تبریک و بابا تو دیگه کی هستی و خانم دکتر خانم دکتر کردن که بدتر معذب شدم آخرسر بهشون گفتم بابا لااقل بذارین من 40-50 تا واحد پاس کنم بعد بگین خانم دکتر ! راستش من اصلا هیچوقت هدف و نیتم این نبوده و نیست و نخواهد بود که به خاطر اینکه خانم دکتر صدام بزنن به این رشته ها تمایل پیدا کرده باشم خدا رو شاهد میگیرم که اینطوری نیست واسه همین وقتی "کافر همه را به کیش خود می پندارد" یه خرده آزرده میشم. بالاخره اونجا رو هم تحمل کردم هرجوری بود و الان پتانسیلش رو دارم 12 ساعت بخوابم قشنگ.