دیروز نامه...
دیروز بلافاصله بعد از اعلام نتایج باید با مادرم میرفتم دکتر بگذریم از سیل تلفن هایی که به موبایل خودم یا مادرم میشد و تعجب خیلیا از اینکه باز من توی همون دانشگاه قبول شدم و اینکه همه تا میشنیدن صحبت کنکوره شاخک هاشون تیز می شد. همین طور که توی سالن انتظار کلینیک بیمارستان نشسته بودیم بعد از اینکه من با صدای فوق آروم با یکی دو نفر صحبت کردم یه خانمی که کنار من و مادرم نشسته بودن یهو به من که سرم توی موبایلم بود گفتن: دخترم شما انگار از پزشکی و اینا سررشته داری من پوست گردنم شل شده میدونی چی واسش خوبه؟ قیافه من اون موقع قشنگ این شکلی :| و خیره به دوربین بود ! گفتم شرمنده راستش من نمیدونم از چی باید استفاده کنین. یه جوری نگاهم کرد که باشه حالا نمیخوای اطلاعاتت رو مجانی در اختیارم بذاری نذار و تشکر کرد. از بیمارستان تا خونه قشنگ 2 ساعت توی ترافیک بودیم بعد از رسیدن به خونه و یه جشن کوچیک خانوادگی دامن اینترنت رو گرفته بودم و ول نمی کردم و تا تونستم راجع بهش سرچ کردم و امیر هم همینطور بود راجع به رشته اش خلاصه اون میرفت و میومد و یه چی راجع به رشته اش یه چی میگفت من می رفتم و میومدم ویه چی میگفتم پدر و مادرم دیگه میگفتن اووو کشتین مارو بسه دیگه. تنها پوینت منفی ماجرا شهریه است که چون دوره قبلیم روزانه بوده طفلک پدرم باید پرداخت کنه دو میلیون و ششصد هزار علی الحساب به اندازه شهریه شبانه ! به مادرم گفتم میخوای من نرم دانشگاه اصلا؟ اینطوری خیلی سخت میشه .مادرم گفت حرف بیخود نزن درست میشه این همه عذاب وجدان و استرس به خودت وارد نکن بست نبود این همه سال تحت فشار بودی ؟یه کم از زندگیت لذت ببر . بغلش کردم و بوسیدمش. خلاصه که همیشه یه چی هست که استرس به آدم وارد کنه.