ای نهال آرزو خوش زی که بار آورده ای(تقریبا البته!)
از صبح و بعد از اون خوابی که دیدم کلاف سر در گم بودم رفته بودم توی آشپزخونه مادرم هم توی حمام طبق معمول داشت می سابید یهو امیر بلند صدام کرد با خشونت خاصی جوابشو دادم و دیدم بیچاره میخواد بگه نتایج اومده. امیر داشت پای کامپیوترخودش اطلاعات خودشو وارد می کرد عین ترقه نشستم و برای بار n ام سایت سنجش رو refresh کردم چشمم به کدرشته قبولیم که تنها چیزی که فکرشو نمی کردم بود خشک شده بود که دیدم امیر پرید توی اتاقم به مانیتور نگاه کرد و گفت:دکتری عمومی دامپزشکی؟! با شنیدن این کلمه بغضم ترکید و حالا گریه نکن کی گریه کن مادرم طفلکی از حمام پرید بیرون گفت چی شده امیر بهش گفت: همون دانشگاه قبلیش دامپزشکی. مادرم رو بغل کردم و هق هق افتادم اون لحظه نمیدونم اون همه اشک رو از کجا میاوردم. اینقدر کولی بازی دراوردم که قبولی امیر که روزانه هم بود گم شد میون اشک و ناله های من. مادرم شماره پدرمو گرفت و باهاش صحبت کرد کلی با همدیگه خوشحالی کردن و گفتن خیلیا همین رشته و از همه مهمتر دانشگاه آرزوشونه و بعد من گوشی رو گرفتم صدام دیگه درنمیومد واقعا پدرم گفت بازم که همون دانشگاه قبول شدی خدا میدونه تو در سطح این دانشگاه هستی و کلی حرف زدن باهام تا آخرسر با لب خندون گوشی رو دادم مادرم. راستش خودمم دچار پارادوکس عچیبی شدم هنوزم هستم البته دچارش و درست نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. از بعدازظهر خیلی بهترم ولی هنوزم یه ته امیدی به آزاد دارم راستش من دامپزشکی ها رو به این امید زدم که کار اصلا به اونجاها نمیرسه و به ترتیب تهران زده بودم و مشهد و تبریز و یکی دو جای دیگه . که همون اولیش قبول شدم نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه. فعلا باید برم داخلش تا ببینم چی میشه. خلاصه که ما پیش پدر و مادرمون موندگارشدیم.