رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

سفر به سرزمین سبز شمالی!(روز سوم)

سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۳۷ ق.ظ

صبح یک شنبه از اونجایی که شب قبلش دیر خوابیده بودم با تقریب خوبی میتونم بگم با کتک بیدار شدم و به شدت احساس نیاز می کردم به حمام اما  نسبت به حمام اونجا یه جوری بودم. وقتی رفتیم صبحانه من و برادرم زودتر از بقیه برگشتیم من فقط به برادرم گفتم من دیگه تحمل ندارم و هر جوری بود یه دوش الکی گرفتم بالاخره چون اون روز قرار بود به جبران حال گیری دیروزش بریم صفاسیتی. خلاصه که تفریحات این قدر زیاد بودن که راستش ما وقت کم آوردیم و فقط یک ساعت توی صف بودیم:( اما صحنه ای که دیدیم اونجا واقعا می ارزید فرض کنید یه دره با شیب 90 درجه پوشیده از درخت و پوشش سرسبز که منتهی می شد به یه پارک جنگلی واقعا معرکه بود. برنامه اون روزمون برای نهار این بود که به یکی از رستوران هایی که بهمون توصیه شده بود بریم که توسط یک خانم از اهالی روستا اداره می شد. رستوران فوق العاده شلوغ بود و من ته دلم کلی به اون خانمی که این مجموعه رو راه انداخته بود و این همه از اهالی روستا به خاطرش دستشون بند شده افتخار می کردم. پدرم اما مثل همیشه ناراضی بود و میگفت من به هیچکس توصیه نمی کنم که بیاد اینجا. چه میدونم فلان بودو گرم بود و ... ولی از نظر بقیه مون خوب بود همه چیز ( البته خیلی در گوشی لازمه بگم که پدر بنده کلا ید طولایی در کمال گرایی دارن و اگر بخوام با یه مثال واضح بگم هر وقت یکی از ورزشکاران خانم ایرانی مدال میگیره پدرم میگن اگر این در کنار مداله رتبه 1 کنکور هم می شد اون موقع خوب بود الان که یه مدال گرفته دیگه فقط :// ) . وقتی برگشتیم روستا یه چرخی توی کوچه پس کوچه های روستای خودمون زدیم در حالی که مه بود و بارون سوزنی و ریزی میومد . عمه ام قرص رانیتیدین شون رو فراموش کرده بودن بیارن از اهالی ده سراغ داروخانه رو گرفتیم و یه مغازه ای بهمون نشون دادن که کلا یک قفسه دارو داشت دو نوع شامپو(یک مدل شامپو بچه یک مدل شامپوی بزرگسال) و یک مدل دستمال کاغذی ، والسلام :|| ضمنا من هیچ مطب دکتر یا درمانگاه یا چه میدونم خانه بهداشتی ندیدم اونجا یعنی واقعا مردم اون روستا اگه مریض بشن چیکار میکنن ؟:( خلاصه که برگشتیم به اتاق بعدش و وسایل غیر دم دستی مون رو جمع کردیم چون دوشنبه میخواستیم برگردیم. اون شب هم من چند ساعتی توی هوای خنک بالکن نشستم و فقط از اعماق وجودم نفس کشیدم و به ریه هام گفتم برین حالشو ببرین که حالا حالاها دیگه از این هواهای پاک و لطیف گیرتون نمیاد:)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۱۶
رومی زنگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی